خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۲۹
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۲۹
تهیونگ توی آشپزخونه بود و نمیدونم داشت دقیقا با اون بشقاب و ظرف های بدبخت چیکار میکرد که اینطوری بهم میخوردن و جیغ میزدن!
حالا مهم نیست... مهم انجام نقشه های منه!
صبر کن نیک، اعضا رو باز شیفتهی خودم میکنم. تو فقط یهجا لم بده و نظاره کن
صدام رو صاف کردم و با لحن کشداری گفتم:
+ صــبــح بــخــیــر تــهیــونگـــم!
ته با تعجب نگام کرد و آروم گفت:
× صبح بخیر ...
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
+ گود بوی من داره چیکار میکنه؟!
یکه خورده نگام کرد و گفت:
× عامممم.. خب... چیزه، میخوام شیر گرم درست کنم.
+ جدی؟! اونوقت ...
خودم رو بهش نزدیک تر کردم و آروم گفتم:
+ اونوقت شیرش خیلی گرمه؟!
با مِن مِن گفت:
× آ،آره.. دیگ..ه شیره... گر..مه!
اوهومی زیرلب گفتم و لبام رو به لباش نزدیک کردم که سریع هول شد و ازم فاصله گرفت.
× وانیااااا، حالت خوبه؟
معمولی گفتم:
+ آره مگه باید چه شکلی باشم؟
× والا نمیدونم... خیلی عجیبی!
دستام رو لای موهام فرو بردم و گفتم:
+ خب... نمیدونستم با اینکارم ناراحتت میکنم.
× ن..نه، ناراحت.. که... نشدم، فقط ...
سعی کردم با لوند بازی نظرش رو جلب کنم.
ولی خب... خودش نمیخواد ب من چه؟
راهمو کج کردم و خواستم از آشپرخونه بیرون برم که سریع دستمو گرفت.
برگشتم و سرمو به معنی "چیه" تکون دادم که گفت:
× میای، بریم تو اتاق من؟
لبخند شیطونی زدم. انقدر زود خام شد؟
سعی کردم از زیر زبونش حرفاشو بیرون بکشم.
+ بریم توی اتاقت که دقیقاً چیکار کنیم، بیب؟!
آب دهنشو قورت داد و گفت:
× خب بریم تا...
+ تهیونگ شی؟!
× اوممم، بله؟
+ یکی منو خیلی اذیت میکرد...
اخمی کرد و گفت:
× کی؟
+نمیدونم، بهم تهمت میزد! بهم اهمیت نمیداد! میگفت من براش تموم شدهام! به زور باهام حرف میزد... خب، شناختیش؟
سرشو پایین انداخت و با اخم گفت:
× منظورت خودمم؟
+ مهم نیست، منم خیلی بد بودم! ازت معذرت میخوام ته...
سرشو بالا آورد و با تعجب نگام کردم... اصلاً باورش نمیشد که من ازش عذرخواهی کردم!
لبخند ژکوندی زدم و صورتم رو به صورتش نزدیک کردم.
چشمام رو بستم و لبای داغم رو روی لباش فرود آوردم.
بوسه هام نرم و کوتاه بود. اون انگار هنوز از حرکتم سردرگم بود. اما این سردرگمی فقط چند لحظه طول کشید و یهو چونه ام رو گرفت و با ولع شروع کرد به همراهی کردنم.
به قدری وحشیانه منو میبوسید که داشتم به نفسنفس میوفتادم!
صدای بوسه هامون آشپزخونه رو پر کرده بود که یهو ...
.
.
.
.
.
.
.
من این پارت رو دیروز اپ کردم ولی بخواطر عکسش ویس پاکش کرد:/
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
تهیونگ توی آشپزخونه بود و نمیدونم داشت دقیقا با اون بشقاب و ظرف های بدبخت چیکار میکرد که اینطوری بهم میخوردن و جیغ میزدن!
حالا مهم نیست... مهم انجام نقشه های منه!
صبر کن نیک، اعضا رو باز شیفتهی خودم میکنم. تو فقط یهجا لم بده و نظاره کن
صدام رو صاف کردم و با لحن کشداری گفتم:
+ صــبــح بــخــیــر تــهیــونگـــم!
ته با تعجب نگام کرد و آروم گفت:
× صبح بخیر ...
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
+ گود بوی من داره چیکار میکنه؟!
یکه خورده نگام کرد و گفت:
× عامممم.. خب... چیزه، میخوام شیر گرم درست کنم.
+ جدی؟! اونوقت ...
خودم رو بهش نزدیک تر کردم و آروم گفتم:
+ اونوقت شیرش خیلی گرمه؟!
با مِن مِن گفت:
× آ،آره.. دیگ..ه شیره... گر..مه!
اوهومی زیرلب گفتم و لبام رو به لباش نزدیک کردم که سریع هول شد و ازم فاصله گرفت.
× وانیااااا، حالت خوبه؟
معمولی گفتم:
+ آره مگه باید چه شکلی باشم؟
× والا نمیدونم... خیلی عجیبی!
دستام رو لای موهام فرو بردم و گفتم:
+ خب... نمیدونستم با اینکارم ناراحتت میکنم.
× ن..نه، ناراحت.. که... نشدم، فقط ...
سعی کردم با لوند بازی نظرش رو جلب کنم.
ولی خب... خودش نمیخواد ب من چه؟
راهمو کج کردم و خواستم از آشپرخونه بیرون برم که سریع دستمو گرفت.
برگشتم و سرمو به معنی "چیه" تکون دادم که گفت:
× میای، بریم تو اتاق من؟
لبخند شیطونی زدم. انقدر زود خام شد؟
سعی کردم از زیر زبونش حرفاشو بیرون بکشم.
+ بریم توی اتاقت که دقیقاً چیکار کنیم، بیب؟!
آب دهنشو قورت داد و گفت:
× خب بریم تا...
+ تهیونگ شی؟!
× اوممم، بله؟
+ یکی منو خیلی اذیت میکرد...
اخمی کرد و گفت:
× کی؟
+نمیدونم، بهم تهمت میزد! بهم اهمیت نمیداد! میگفت من براش تموم شدهام! به زور باهام حرف میزد... خب، شناختیش؟
سرشو پایین انداخت و با اخم گفت:
× منظورت خودمم؟
+ مهم نیست، منم خیلی بد بودم! ازت معذرت میخوام ته...
سرشو بالا آورد و با تعجب نگام کردم... اصلاً باورش نمیشد که من ازش عذرخواهی کردم!
لبخند ژکوندی زدم و صورتم رو به صورتش نزدیک کردم.
چشمام رو بستم و لبای داغم رو روی لباش فرود آوردم.
بوسه هام نرم و کوتاه بود. اون انگار هنوز از حرکتم سردرگم بود. اما این سردرگمی فقط چند لحظه طول کشید و یهو چونه ام رو گرفت و با ولع شروع کرد به همراهی کردنم.
به قدری وحشیانه منو میبوسید که داشتم به نفسنفس میوفتادم!
صدای بوسه هامون آشپزخونه رو پر کرده بود که یهو ...
.
.
.
.
.
.
.
من این پارت رو دیروز اپ کردم ولی بخواطر عکسش ویس پاکش کرد:/
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
۲۳.۷k
۰۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.