یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفره ی دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
تا بود آسمان و زمین را رحیم بود
سر میکشید خانه به خانه محله را
این کار های هر سحر این نسیم بود
آتش زبانه میکشد از دشت سبز او
چون گل فروش کوچه ی طور کلیم بود
این چند روزه سایه ی یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
حقش نبود تیر به تابوت او زدند
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
بی سابقست حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود
در وصف ذات صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا احتیاج نیست
باید به بال رفت و در آورد گیبه را
در بارگاه قرب تو یا احتیاج نیست
تو بی وسیله هم بلدی معجزه کنی
دست تورا به لطف عصا احتیاج نیست
آن سیدی که سفره ی دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
تا بود آسمان و زمین را رحیم بود
سر میکشید خانه به خانه محله را
این کار های هر سحر این نسیم بود
آتش زبانه میکشد از دشت سبز او
چون گل فروش کوچه ی طور کلیم بود
این چند روزه سایه ی یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
حقش نبود تیر به تابوت او زدند
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
بی سابقست حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود
در وصف ذات صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا احتیاج نیست
باید به بال رفت و در آورد گیبه را
در بارگاه قرب تو یا احتیاج نیست
تو بی وسیله هم بلدی معجزه کنی
دست تورا به لطف عصا احتیاج نیست
۹۷۱
۲۹ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.