چون سنگ ها صدای مرا گوش میکنی
چون سنگ ها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با برگ های مرده هماغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت،که مرا نوش میکنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها،فروغ او بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
هر شب به قصه ی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
فروغ فرخزاد
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با برگ های مرده هماغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت،که مرا نوش میکنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها،فروغ او بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
هر شب به قصه ی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
فروغ فرخزاد
۲.۸k
۰۸ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.