painful love part 56
+من میرم اتاقم فعلا خدافظ
(صبح)
لباسامو پوشیدم و رفتم سالن جونگ کوک میزو میچید و تهیونگ روی مبل نشسته بودو با بچه ها بازی میکرد
+صبح بخیر
×صبح بخیر
خواستم برم دست و صورتمو بشورم ولی فهمیدم که اریکا نیومده
+جونگ کوک اریکا نیومده؟
×نه از دیشب رفته خبری نیستش گوشیش هم خاموشه
+نکنه اتفاقی براش بیوفته؟
×نه نه نمیوفته
با اخم به تهیونگ نگاه کردم
+ته تو نمیخوام از زنت با خبر بشی؟
@...
+با توهم ته
@اون که از اول اونطوری بود فکرکردین وقتی من بهش گفتم ازت جدا میشم چه ریکشنی داشت هیچ شما اونجا بودید که ببینید؟اصلا عین خیالش بود انگار نه انگار که من میخوام ازش جدا بشم..پس برام اهمیتی نداره
دیگه چیزی نگفتم و دست و صورتمو شستم و صبحونه رو باهم خوردیم صدای زنگ در اومد درو باز کردم مینهو بود
مینهو:سلام بچه ها صبح بخیر
×سلام صبح بخیر
مینهو:سوجین اکه آماده ای بریم؟
+آره باشه من گوشیمو بردارم
گوشیمو برداشتم و بعد خداحافظی با مینهو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تو راه یه دلشوره عجیبی داشتم یعنی چه اتفاقی میخواد امروز بیوفته؟خونه ی جونگ کوک تا خونه جیمین خیلی فاصله داشت شاید بیشتر از یه ساعت
#جیمین
تا صبح بیدار بودم اصلا خوابم نمیبرد تو اتاق کارم بودم و به این فکر میکردم که یعنی یه روز تام سوجینو میبینه؟یا اگه سوجین همه چی یادش بیاد چی؟عشق بچگیش؟یعنی بازم عاشقش میشه؟حتی بهش فکر کردن قلبم درد میگیره من چیکار کنم؟چرا یه روز عادی نداریم؟چرا نمیتونم عادی زندگی کنم؟با صدای تلفنم به خودم اومدم و صفحه گوشی رو نگاه کردم تام بود
_چیه؟
تام:برای یه جنگ پایانی آماده هستی؟
پوزخندی زدم!!
_من همیشه آمادم
تام:خوبه حالا یه صدای
تا میخواست حرف بزنه صدای انفجار خیلی شدیدی اومد
تام:پااامممم....کیف کردی؟
گوشیو قط کردم که همون لحظه سوجون اومد
☆جیمین اومدن بدووو
رفتم حیاط که همه از خودشون دفاع کرده بودن و با تفنگ بهشون میزدن
تفنگو از پشت کمرم درآوردم و هرکاری از دستم بر میومد میکردم میکردم و به چند نفرشون شلیک کردم کم کم صدای شلیک کمتر میشد تام روبروم وایستاد
تام:میبینم که خیلی پیشرفت کردی!!!
_....
تام:چیشده زبونتو خوردی؟
_نه..
تام:دیروز که مثل بلبل جیک جیک میکردی الان لالی؟!
_لال نیستم..فقط مثل بعضی ها بی رحم نیستم مثل تو
تام:خیله خوب یکیش من..قبول میکنم..ولی فقط من نیستم...خودت چی؟فکر میکنی خودت خیلی خوبی؟فکر میکنی خودت رحم داری؟
هی نزدیک تر میومد و دادش بلندتر میشد درحالی که حرف میزد هلم میداد
تام:مثل تو به بعضی ها صدمه نمیزنم..الان اومدم تا انتقامو بگیرم...از سوجین نه...از تو...از تو که عشقمو ازم گرفتی...من بهت چی کم گذاشتم؟درسته برادر واقعیت نبودم ولی بزم سعی میکردم مثل برادر واقعیت به نظر بیام ولی..ولی بازم آدم نمیشدی
انقدر هلم داد که دیگه اعصابم خورد شد یه مشت بهش زدم که افتاد زمین
صورتشو بالا آورد و خون گوشه لبشو با دستاش تمیز کرد و خندید
(صبح)
لباسامو پوشیدم و رفتم سالن جونگ کوک میزو میچید و تهیونگ روی مبل نشسته بودو با بچه ها بازی میکرد
+صبح بخیر
×صبح بخیر
خواستم برم دست و صورتمو بشورم ولی فهمیدم که اریکا نیومده
+جونگ کوک اریکا نیومده؟
×نه از دیشب رفته خبری نیستش گوشیش هم خاموشه
+نکنه اتفاقی براش بیوفته؟
×نه نه نمیوفته
با اخم به تهیونگ نگاه کردم
+ته تو نمیخوام از زنت با خبر بشی؟
@...
+با توهم ته
@اون که از اول اونطوری بود فکرکردین وقتی من بهش گفتم ازت جدا میشم چه ریکشنی داشت هیچ شما اونجا بودید که ببینید؟اصلا عین خیالش بود انگار نه انگار که من میخوام ازش جدا بشم..پس برام اهمیتی نداره
دیگه چیزی نگفتم و دست و صورتمو شستم و صبحونه رو باهم خوردیم صدای زنگ در اومد درو باز کردم مینهو بود
مینهو:سلام بچه ها صبح بخیر
×سلام صبح بخیر
مینهو:سوجین اکه آماده ای بریم؟
+آره باشه من گوشیمو بردارم
گوشیمو برداشتم و بعد خداحافظی با مینهو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تو راه یه دلشوره عجیبی داشتم یعنی چه اتفاقی میخواد امروز بیوفته؟خونه ی جونگ کوک تا خونه جیمین خیلی فاصله داشت شاید بیشتر از یه ساعت
#جیمین
تا صبح بیدار بودم اصلا خوابم نمیبرد تو اتاق کارم بودم و به این فکر میکردم که یعنی یه روز تام سوجینو میبینه؟یا اگه سوجین همه چی یادش بیاد چی؟عشق بچگیش؟یعنی بازم عاشقش میشه؟حتی بهش فکر کردن قلبم درد میگیره من چیکار کنم؟چرا یه روز عادی نداریم؟چرا نمیتونم عادی زندگی کنم؟با صدای تلفنم به خودم اومدم و صفحه گوشی رو نگاه کردم تام بود
_چیه؟
تام:برای یه جنگ پایانی آماده هستی؟
پوزخندی زدم!!
_من همیشه آمادم
تام:خوبه حالا یه صدای
تا میخواست حرف بزنه صدای انفجار خیلی شدیدی اومد
تام:پااامممم....کیف کردی؟
گوشیو قط کردم که همون لحظه سوجون اومد
☆جیمین اومدن بدووو
رفتم حیاط که همه از خودشون دفاع کرده بودن و با تفنگ بهشون میزدن
تفنگو از پشت کمرم درآوردم و هرکاری از دستم بر میومد میکردم میکردم و به چند نفرشون شلیک کردم کم کم صدای شلیک کمتر میشد تام روبروم وایستاد
تام:میبینم که خیلی پیشرفت کردی!!!
_....
تام:چیشده زبونتو خوردی؟
_نه..
تام:دیروز که مثل بلبل جیک جیک میکردی الان لالی؟!
_لال نیستم..فقط مثل بعضی ها بی رحم نیستم مثل تو
تام:خیله خوب یکیش من..قبول میکنم..ولی فقط من نیستم...خودت چی؟فکر میکنی خودت خیلی خوبی؟فکر میکنی خودت رحم داری؟
هی نزدیک تر میومد و دادش بلندتر میشد درحالی که حرف میزد هلم میداد
تام:مثل تو به بعضی ها صدمه نمیزنم..الان اومدم تا انتقامو بگیرم...از سوجین نه...از تو...از تو که عشقمو ازم گرفتی...من بهت چی کم گذاشتم؟درسته برادر واقعیت نبودم ولی بزم سعی میکردم مثل برادر واقعیت به نظر بیام ولی..ولی بازم آدم نمیشدی
انقدر هلم داد که دیگه اعصابم خورد شد یه مشت بهش زدم که افتاد زمین
صورتشو بالا آورد و خون گوشه لبشو با دستاش تمیز کرد و خندید
۱۴.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.