زیر سایه ی آشوبگر p50
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم:
_دیشب ۱۲ شب برق قطع شد.....صدا میومد ...بعد..بعد دیدم یکی تو خونه بود لب پنجره....نفهمیدم چیشد یهو بیهوش شدم
جاناتان اخمی کرد:
_یعنی ممکنه همون قاتل باشه؟....چجوری هم اومده سراغ تو و هم سراغ یکی دیگه؟
سیخ نشستم:
_چییی..مگه دیشب کسی به قتل رسیده؟
سرشو به معنی اره تکون داد:
_فقط تنها چیزی که مجهول میمونه اینه که از خونه تو تا خونه ی مقتول نزدیک ۲ ساعت راهه و پزشک قانونی زمان قتل حول و حوش ۱۲ و نیم یا ۱ شب بوده چطور راهه دوساعته رو اینقدر زود طی کرده
نفسمو بیرون دادم:
_هوف نمیدونم واقعا این پرونده خیلی گیج کننده شده
********
نگاهمو از زخم قرمز رنگ سرم که تازه بانداژش رو باز کردم گرفتم و صورتم رو آب زدم....کلافه بودم....این کلافه بودن هم از قلبم بیرون میومد
حق داشت طفلکی....دلتنگ بود...دلتنگ کسی که....
نگاهی به آسمون انداختم هوس قدم زدن توی این هوا تو دلم ریشه زد
لباس پوشیدم و از خونه خارج شدم
تو پارک نزدیک خونه نشستم با بستن چشمام خاطرات زیادی اومد جلوی چشمم
نبودش خیلی حس میشد
قبل از اینکه چشمام پر از اشک بشه پلک هام رو از هم باز کردم...چند تا نفس عمیق
چشمم خورد به زن و مردی که کنار گل های صورتی رنگ ایستاده بودن...صداشون رو میشنیدم
_چند تا عکس بندازیم بعد بریم کافه...این گلا خیلی قشنگن
شوهرش گفت:
_پس وایسا سلفی بگیرم
_نه سلفی بندازی گلا معلوم نمیشن
چون داشتم نگاهشون میکردم زنه با من چشم تو چشم شد چند لحظه بعد گفت:
_خانم میشه از منو همسرم عکس بندازید؟
لبخندی زدم و پاشدم:
_اره حتما
گوشیش رو گرفتم اونا هم کنار گل ها وایسادن.....چند تا عکس ازشون گرفتم
نوجوون که بودم دوست داشتم با همه اطرافیانم عکس داشته باشم..همیشه با جاناتان دوربین به دست تو کوچه می چرخیدیم و حتی با پیرمردا هم عکس مینداختیم
دلم میخواست به یاد قدیم با این زن و شوهر هم عکس بگیرم
_دیشب ۱۲ شب برق قطع شد.....صدا میومد ...بعد..بعد دیدم یکی تو خونه بود لب پنجره....نفهمیدم چیشد یهو بیهوش شدم
جاناتان اخمی کرد:
_یعنی ممکنه همون قاتل باشه؟....چجوری هم اومده سراغ تو و هم سراغ یکی دیگه؟
سیخ نشستم:
_چییی..مگه دیشب کسی به قتل رسیده؟
سرشو به معنی اره تکون داد:
_فقط تنها چیزی که مجهول میمونه اینه که از خونه تو تا خونه ی مقتول نزدیک ۲ ساعت راهه و پزشک قانونی زمان قتل حول و حوش ۱۲ و نیم یا ۱ شب بوده چطور راهه دوساعته رو اینقدر زود طی کرده
نفسمو بیرون دادم:
_هوف نمیدونم واقعا این پرونده خیلی گیج کننده شده
********
نگاهمو از زخم قرمز رنگ سرم که تازه بانداژش رو باز کردم گرفتم و صورتم رو آب زدم....کلافه بودم....این کلافه بودن هم از قلبم بیرون میومد
حق داشت طفلکی....دلتنگ بود...دلتنگ کسی که....
نگاهی به آسمون انداختم هوس قدم زدن توی این هوا تو دلم ریشه زد
لباس پوشیدم و از خونه خارج شدم
تو پارک نزدیک خونه نشستم با بستن چشمام خاطرات زیادی اومد جلوی چشمم
نبودش خیلی حس میشد
قبل از اینکه چشمام پر از اشک بشه پلک هام رو از هم باز کردم...چند تا نفس عمیق
چشمم خورد به زن و مردی که کنار گل های صورتی رنگ ایستاده بودن...صداشون رو میشنیدم
_چند تا عکس بندازیم بعد بریم کافه...این گلا خیلی قشنگن
شوهرش گفت:
_پس وایسا سلفی بگیرم
_نه سلفی بندازی گلا معلوم نمیشن
چون داشتم نگاهشون میکردم زنه با من چشم تو چشم شد چند لحظه بعد گفت:
_خانم میشه از منو همسرم عکس بندازید؟
لبخندی زدم و پاشدم:
_اره حتما
گوشیش رو گرفتم اونا هم کنار گل ها وایسادن.....چند تا عکس ازشون گرفتم
نوجوون که بودم دوست داشتم با همه اطرافیانم عکس داشته باشم..همیشه با جاناتان دوربین به دست تو کوچه می چرخیدیم و حتی با پیرمردا هم عکس مینداختیم
دلم میخواست به یاد قدیم با این زن و شوهر هم عکس بگیرم
۳۵.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.