نمی شود از این ابر پرسید از کجا آمده است. ما زبان هم را
نمیشود از این ابر پرسید از کجا آمده است. ما زبان هم را بلد نیستیم. او دهان که باز کند بخار میگوید و من کلمههایی که همینجوری هم نامفهوم و گنگاند. نه من از چیزهای بدی که دیدهام به او حرفی میزنم و نه او از سفر طولانیاش به من رازی میگوید. او میگذارد مثل یک رویا هر آنچه میخواهم را در تنش تجسم کنم و من هم میگذارم او هروقت خواست، هرچه خواست ببارد بر من. ما دوتا غریبهایم که برای چند دقیقه در چشمان هم زل میزنیم، فکر میکنیم همدیگر را قبلا کجا دیدهایم و به هیچ نتیجهای نمیرسیم. توی گوش همسفرم میگویم به نظرت دنیا یک تصادف زنجیرهای خیلی طولانی نیست؟ به نظرت کنار هم بودن من و تو، این ابر، این کوه شکافته، این مردم، این صدای منصفی که سالها پیش خودش را خلاص کرده و حالا دارد در جاده برای من از فصلون بهار میخواند، دلیلی جز تصادف هم میتواند داشته باشد؟ بعد سایهی ابری وسط آفتاب ماشین مان را خاکستری میکند. قطره قطره بر ما میبارد. دنده عوض میکنیم و ادامه میدهیم. تصادف ما اینجا تمام نخواهد شد.
.
.
۲۳.۹k
۱۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.