زیر سایه ی آشوبگر p6۶
سرمو به سمت جاناتان برگردوندم و دیدم که پارچه ای سفید روش انداختن و دارن روی برانکارد میبرنش
چشمه ی اشکم بیشتر جوشید
متیو زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم...از در خروجی که بیرون زدیم آمبولانس رسید و سوکجین رو گذاشتن داخلش
به من هم گفتن باید برم بیمارستان...تو آمبولانس سوکجین نشستم
سرمو به شیشه تکیه دادم و تا وقتی برسیم سعی کردم به هیچی فکر نکنم
بخاطر کوفتگی های بدنم بر خلاف خواست خودم گفتن یک شب بستری بشم تا مطمئن بشن که آسیب جدی ای ندیده باشم
اما بیشتر از اینکه اتاق رو تخت باشم توی اتاق سوکجین بودم......قفسه سینه و دست چپش شکسته بوده و بقیه چیز ها مثل کبودی های رو سر و صورتش مسئله ی جدی ای نبودن
دارویی که جاناتان بهش زده بود هم با گذشت چند ساعت تاثیرش رفته بود
بعد از تماشا کردنش برگشتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم
کاش میتونستم اندازه یه عمر بخوابم
صبح بود که وقتی بیدار شدم سرگرد میلر رو دیدم
با دیدن چشمای بازم گفت:
_اگه تا ۵ دقیقه دیگه بیدار نمیشدی پارچ آب رو روت خالی میکردم
نیم خیز شدم :
_شما اینجا چیکار میکنید
_باهات کار داشتم
بی هوا و یهویی سوالی که به ذهنم اومد رو به زبون آوردم:
_از کجا فهمیدید ما اونجا هستیم؟....اصلا مگه حافظتون رو از دست نداده بودید؟؟
رفت پشت پنجره و بیرون رو کمی دید زد:
_اون روزی که بهت گفتم میخوام یه چیز مهم رو بهت بگم رو یادته؟
سرتکون دادم:
_اره یادمه
_من از مدتی پیش تر به جاناتان مشکوک شده بودم.......اون روز میخواستم همین موضوع رو باهات در میون بزارم که اون تصادف پیش اومد.....با اینکه اون تصادف واقعی بود ولی به نفع خودم ازش استفاده کردم.
چشمه ی اشکم بیشتر جوشید
متیو زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم...از در خروجی که بیرون زدیم آمبولانس رسید و سوکجین رو گذاشتن داخلش
به من هم گفتن باید برم بیمارستان...تو آمبولانس سوکجین نشستم
سرمو به شیشه تکیه دادم و تا وقتی برسیم سعی کردم به هیچی فکر نکنم
بخاطر کوفتگی های بدنم بر خلاف خواست خودم گفتن یک شب بستری بشم تا مطمئن بشن که آسیب جدی ای ندیده باشم
اما بیشتر از اینکه اتاق رو تخت باشم توی اتاق سوکجین بودم......قفسه سینه و دست چپش شکسته بوده و بقیه چیز ها مثل کبودی های رو سر و صورتش مسئله ی جدی ای نبودن
دارویی که جاناتان بهش زده بود هم با گذشت چند ساعت تاثیرش رفته بود
بعد از تماشا کردنش برگشتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم
کاش میتونستم اندازه یه عمر بخوابم
صبح بود که وقتی بیدار شدم سرگرد میلر رو دیدم
با دیدن چشمای بازم گفت:
_اگه تا ۵ دقیقه دیگه بیدار نمیشدی پارچ آب رو روت خالی میکردم
نیم خیز شدم :
_شما اینجا چیکار میکنید
_باهات کار داشتم
بی هوا و یهویی سوالی که به ذهنم اومد رو به زبون آوردم:
_از کجا فهمیدید ما اونجا هستیم؟....اصلا مگه حافظتون رو از دست نداده بودید؟؟
رفت پشت پنجره و بیرون رو کمی دید زد:
_اون روزی که بهت گفتم میخوام یه چیز مهم رو بهت بگم رو یادته؟
سرتکون دادم:
_اره یادمه
_من از مدتی پیش تر به جاناتان مشکوک شده بودم.......اون روز میخواستم همین موضوع رو باهات در میون بزارم که اون تصادف پیش اومد.....با اینکه اون تصادف واقعی بود ولی به نفع خودم ازش استفاده کردم.
۴۲.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.