قانون عشق p6۱
هیونجین: بسه هر چقدر ازم فرار کردی ...در ازای زمانی که بیشتر از تایم کاریت اینجایی بهت حقوق میدم
من: اما منظور من این نبود
هیونجین: میدونم
یه دستشو روی شکمم کشید و گفت: چند ماهته
من: ۴ ماه
هیونجین: این بچه که پدر نداره چرا میخوای نگهش داری
من: تنها امیدیه ک برای زندگی کردن دارم
زیر شکمم رو فشار داد که صورتم جمع شد: ولی این بچه نباید باشه ..من نمیخوام
دستش رو که زیر شکمم بود رو گرفتم و کنار زدم: منظورتون چیه ...اصلا این مسئله ب شما چ ربطی داره؟؟
فاصله ی صورتشو با صورتم کمتر کرد و گفت: ربطش اینه ک من میخوام امید زندگیت شم ..میخوام همه کست شم...میخوام همه ی دنیات شم....ازت خوشم اومده
نگاهمو ازش برگردوندم: لطفا بس کنین و از روی من بلند شین نمیخام دیگه مال کسی باشم....مادر این بچه منم پس من تصمیم میگیرم زنده بمونه یا ن
بلند شد و ایستاد: پاشو میخوام بریم دکتر
روی تخت نشستم : نیازی ب دکتر نیس
هیونجین: رو حرف من حرف نزن
ناچار همراهش رفتم دکتر ...کل کل کردن بیشتر از این باهاش زیاد ب نفعم نبود
وقتی نوبت ما شد رفتیم داخل
خانمی ک لباس فرم سفید تنش بود بهم اشاره کرد که روی تخت دراز بکشم
خوابیدم که اومد کنارم و لباسم رو زد بالا
از اینکه در معرض دید هیونجین بود راحت نبودم
چیزی شبیه ژله ای مانندی شکمم و دستگاهی روش گذاشت
بعد چند ثانیه صفحه ی مانیتور روشن شد .....یه موجود کوچولو داشت حرکت میکرد ،خیلی قشنگ بود این ..این بچه ی منه ینی؟!
هیونجین: بچه دختره یا پسر؟؟
خانم دکتر: پسره
با این حرف مطمئن شدم مثل جونگ کوک میشه ...درواقع داشتم یه جونگ کوک کوچولو توی دلم بزرگ میکردم
ولی اینبار جوری تربیتش میکنم ک مثل پدرش نامرد نباشه
وقتی داشتم تکون خوردن بچم رو روی مانیتور میدیدم قطره اشکی از گوشه چشم ریخت
خانم دکتر دستگاه رو برداشت منم نشستم و لباسم رو دادم پایین
خانم دکتر رو ب هیونجین گفت: باید حواستون به همسرتون باشه...جنین در حال رشده و باید حتما ازشون مراقبت بشه
جلوی خندش رو گرفت: چشم حتما
رو به من گفت: خب عزیزم پاشو بریم ...دستتو بده من کمکت کنم از تخت بیای پایین
چشم غره ای بهش رفتم
بی توجه ب حرفش و بدون اینکه دستشو بگیرم خودم اروم از تخت اومدم پایین
از مطب ک خارج شدیم اداشو دراوردم : عزیزم دستتو بده کمکت کنم از تخت بیای پایین
پوفی کشیدم ک خنده ای کرد
من: خب بهر حال ممنونم من دیگه بهتره برگردم خونم
مچ دستم رو گرفت و برد سمت ماشینش: میرسونمت
من:ن با تاکسی میرم
در صندلی اون طرف راننده رو باز کرد: بشین
راضی شدم و بی حرف نشستم دهن باز کردم تا چیزی بگم که وسط حرف نگفته ام پرید: اگه میخوای آدرس بگی خودم بلدم
من: شما منو تعقیب کردید؟؟
من: اما منظور من این نبود
هیونجین: میدونم
یه دستشو روی شکمم کشید و گفت: چند ماهته
من: ۴ ماه
هیونجین: این بچه که پدر نداره چرا میخوای نگهش داری
من: تنها امیدیه ک برای زندگی کردن دارم
زیر شکمم رو فشار داد که صورتم جمع شد: ولی این بچه نباید باشه ..من نمیخوام
دستش رو که زیر شکمم بود رو گرفتم و کنار زدم: منظورتون چیه ...اصلا این مسئله ب شما چ ربطی داره؟؟
فاصله ی صورتشو با صورتم کمتر کرد و گفت: ربطش اینه ک من میخوام امید زندگیت شم ..میخوام همه کست شم...میخوام همه ی دنیات شم....ازت خوشم اومده
نگاهمو ازش برگردوندم: لطفا بس کنین و از روی من بلند شین نمیخام دیگه مال کسی باشم....مادر این بچه منم پس من تصمیم میگیرم زنده بمونه یا ن
بلند شد و ایستاد: پاشو میخوام بریم دکتر
روی تخت نشستم : نیازی ب دکتر نیس
هیونجین: رو حرف من حرف نزن
ناچار همراهش رفتم دکتر ...کل کل کردن بیشتر از این باهاش زیاد ب نفعم نبود
وقتی نوبت ما شد رفتیم داخل
خانمی ک لباس فرم سفید تنش بود بهم اشاره کرد که روی تخت دراز بکشم
خوابیدم که اومد کنارم و لباسم رو زد بالا
از اینکه در معرض دید هیونجین بود راحت نبودم
چیزی شبیه ژله ای مانندی شکمم و دستگاهی روش گذاشت
بعد چند ثانیه صفحه ی مانیتور روشن شد .....یه موجود کوچولو داشت حرکت میکرد ،خیلی قشنگ بود این ..این بچه ی منه ینی؟!
هیونجین: بچه دختره یا پسر؟؟
خانم دکتر: پسره
با این حرف مطمئن شدم مثل جونگ کوک میشه ...درواقع داشتم یه جونگ کوک کوچولو توی دلم بزرگ میکردم
ولی اینبار جوری تربیتش میکنم ک مثل پدرش نامرد نباشه
وقتی داشتم تکون خوردن بچم رو روی مانیتور میدیدم قطره اشکی از گوشه چشم ریخت
خانم دکتر دستگاه رو برداشت منم نشستم و لباسم رو دادم پایین
خانم دکتر رو ب هیونجین گفت: باید حواستون به همسرتون باشه...جنین در حال رشده و باید حتما ازشون مراقبت بشه
جلوی خندش رو گرفت: چشم حتما
رو به من گفت: خب عزیزم پاشو بریم ...دستتو بده من کمکت کنم از تخت بیای پایین
چشم غره ای بهش رفتم
بی توجه ب حرفش و بدون اینکه دستشو بگیرم خودم اروم از تخت اومدم پایین
از مطب ک خارج شدیم اداشو دراوردم : عزیزم دستتو بده کمکت کنم از تخت بیای پایین
پوفی کشیدم ک خنده ای کرد
من: خب بهر حال ممنونم من دیگه بهتره برگردم خونم
مچ دستم رو گرفت و برد سمت ماشینش: میرسونمت
من:ن با تاکسی میرم
در صندلی اون طرف راننده رو باز کرد: بشین
راضی شدم و بی حرف نشستم دهن باز کردم تا چیزی بگم که وسط حرف نگفته ام پرید: اگه میخوای آدرس بگی خودم بلدم
من: شما منو تعقیب کردید؟؟
۷۲.۵k
۲۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.