پارت ۴۰ : به پاهام نگا کردم و گفتم : نه ن....
پارت ۴۰ : به پاهام نگا کردم و گفتم : نه ن....
وقتی نگاش کردم رو تخت نشست و دستامو از جوراب شلواری جدا کرد .
اوه شت .
با دوتا دستاش داشت رون پاهامو لمس میکرد و جوراب شلواری تنگو میکشید .
پروانه هام تو رحمم پرواز میکردن .
نگام کرد و گفت : تو با اون دستت میخواستی اینو تنت کنی؟
من : دوست داشتم اینو بپوشم
جیمین : پس منتظر کمکم بودی
من : نهههههه .
خندید .
دوباره سکوت سنگین اومد تو فضا .
دستشو روی رونم کشید و گفت : میدونی
من : لعنتی
جیمین : دارم صرف نظر میکنم از بیرون رفتن تو خونه موندن بهتره
من : منحرف
سرشو چسبوند به کنار زانوم و متوجه موهای نرمش شدم .
دیدم اروم داره جوراب شلواریو درمیاره
گفتم : جیمین واقعا؟
جیمین : جدی گفتم
من : اه! که اینطور.
و بلند شدم و جلوش نشستم .
لبخند شیطانی زد و سرشو نزدیکم اورد
*now...
بلند گفتم : جیمین بیا ناهاررر .
هیچ شدایی نیومد .
رفتم دم اتاقش .
درو اروم باز کردم . رو تخت دراز کشیده بود .
رفتم سمتش .
داشت بیرونو نگا میکرد .
گفتم : جیمین .
نگام کرد .
خدای من
زیر چشماش یکم گود شده بود و قرمز بود .
گفتم : حالت خوبه جیمین؟
جیمین : چیکار داری؟
من : بیا ناهار بخور
جیمین : من نم...
من : دیشب هیچی نخوردی پاشو بیا .
رفتم بیرون .
چه اتفاقی افتاده؟
میزو چیشدم و زودتر به لونیرا غذا دادم .
جیمین اومد و بی حوصله و بی تفاوت نشست .
غذا خوردن رو شروع کردیم .
متوجه شدم هیچی نخورده و با غذا بازی کرده که گفتم : جیمین...چرا هیچی نمیخوری؟
نگرانش بودم .
چرا اینطوری شده؟
نگام کرد و خواست چیزی بگه که نظرش عوض شد .
بلند شد و گفت : من گشنه نیستم ممنون .
و رفت تو اتاق .
مشکوک میزد .
بعد غذا لونیرا داشت بازی میکرد تو حال .
ظرف هارو با کلی افکار شستم .
نگرانش بودم
چرا داره به خودش اسیب میزنه؟
بعد ظرفا رفتم تو اتاقش .
اروم درو باز کردم .
رو تخت نشسته بود
اروم گفتم : جیمین...حالت خوبه .
سرشو گرفته بود .
سرشو چپ و راست تکون داد .
گفتم : میتونی به من بگ...
دستمو رو شونش گذاشتم که رفت عقب و گفت : خواهش میکنم برو بیرون .
قلب چرا شکست؟
دوباره دستمو رو شونش گذاشتم
میخواستم ارومش کنم
گفتم : جیمین میخوام اروم....
عصبی گفت : بهم دست نزن .
و محکم دستمو پس زد.
متعجب نگاش کردم .
میتونم جلوش گریه کنم؟
رفتم عقب .
از اتاقش اومدم بیرون.
دیگه به هیچی نمیتونستم فکر کنم .
چندبار بغض کردم ولی قورتش دادم .
شب شد و کوک اومد .
متوجه حال بدم شد .
بعد شام رفتیم بخوابیم .
داشتم موهامو شونه میکردم که گفت : نریلا .
نگاش کردم .
کوک : چیشده
بغضم و تحمل کردم .
من : ه...هیچی
منو جلو خودش قرار داد و گفت : بهم بگو چیشده...چشمات اشکیه .
بغض ترکید و گریه کردم .
منو بغل کرد .
گفت : هیششش همه چی درست میشه اروم باش .
بعد چند دقیقه اروم شدم که گفت : چیشد...
وقتی نگاش کردم رو تخت نشست و دستامو از جوراب شلواری جدا کرد .
اوه شت .
با دوتا دستاش داشت رون پاهامو لمس میکرد و جوراب شلواری تنگو میکشید .
پروانه هام تو رحمم پرواز میکردن .
نگام کرد و گفت : تو با اون دستت میخواستی اینو تنت کنی؟
من : دوست داشتم اینو بپوشم
جیمین : پس منتظر کمکم بودی
من : نهههههه .
خندید .
دوباره سکوت سنگین اومد تو فضا .
دستشو روی رونم کشید و گفت : میدونی
من : لعنتی
جیمین : دارم صرف نظر میکنم از بیرون رفتن تو خونه موندن بهتره
من : منحرف
سرشو چسبوند به کنار زانوم و متوجه موهای نرمش شدم .
دیدم اروم داره جوراب شلواریو درمیاره
گفتم : جیمین واقعا؟
جیمین : جدی گفتم
من : اه! که اینطور.
و بلند شدم و جلوش نشستم .
لبخند شیطانی زد و سرشو نزدیکم اورد
*now...
بلند گفتم : جیمین بیا ناهاررر .
هیچ شدایی نیومد .
رفتم دم اتاقش .
درو اروم باز کردم . رو تخت دراز کشیده بود .
رفتم سمتش .
داشت بیرونو نگا میکرد .
گفتم : جیمین .
نگام کرد .
خدای من
زیر چشماش یکم گود شده بود و قرمز بود .
گفتم : حالت خوبه جیمین؟
جیمین : چیکار داری؟
من : بیا ناهار بخور
جیمین : من نم...
من : دیشب هیچی نخوردی پاشو بیا .
رفتم بیرون .
چه اتفاقی افتاده؟
میزو چیشدم و زودتر به لونیرا غذا دادم .
جیمین اومد و بی حوصله و بی تفاوت نشست .
غذا خوردن رو شروع کردیم .
متوجه شدم هیچی نخورده و با غذا بازی کرده که گفتم : جیمین...چرا هیچی نمیخوری؟
نگرانش بودم .
چرا اینطوری شده؟
نگام کرد و خواست چیزی بگه که نظرش عوض شد .
بلند شد و گفت : من گشنه نیستم ممنون .
و رفت تو اتاق .
مشکوک میزد .
بعد غذا لونیرا داشت بازی میکرد تو حال .
ظرف هارو با کلی افکار شستم .
نگرانش بودم
چرا داره به خودش اسیب میزنه؟
بعد ظرفا رفتم تو اتاقش .
اروم درو باز کردم .
رو تخت نشسته بود
اروم گفتم : جیمین...حالت خوبه .
سرشو گرفته بود .
سرشو چپ و راست تکون داد .
گفتم : میتونی به من بگ...
دستمو رو شونش گذاشتم که رفت عقب و گفت : خواهش میکنم برو بیرون .
قلب چرا شکست؟
دوباره دستمو رو شونش گذاشتم
میخواستم ارومش کنم
گفتم : جیمین میخوام اروم....
عصبی گفت : بهم دست نزن .
و محکم دستمو پس زد.
متعجب نگاش کردم .
میتونم جلوش گریه کنم؟
رفتم عقب .
از اتاقش اومدم بیرون.
دیگه به هیچی نمیتونستم فکر کنم .
چندبار بغض کردم ولی قورتش دادم .
شب شد و کوک اومد .
متوجه حال بدم شد .
بعد شام رفتیم بخوابیم .
داشتم موهامو شونه میکردم که گفت : نریلا .
نگاش کردم .
کوک : چیشده
بغضم و تحمل کردم .
من : ه...هیچی
منو جلو خودش قرار داد و گفت : بهم بگو چیشده...چشمات اشکیه .
بغض ترکید و گریه کردم .
منو بغل کرد .
گفت : هیششش همه چی درست میشه اروم باش .
بعد چند دقیقه اروم شدم که گفت : چیشد...
۹۵.۰k
۲۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.