~تمام نشدنی پارت⁵~
روی تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم...اشکام بی اراده گونه هامو خیس کردن...مگه من چه گناهی کردم که باید اینجوری تقاص پس بدم...خدایا خودت نجاتم بده...
کوک ویو
داشتم فکر میکردم به خاطر کار دیشبش چجوری ادبش کنم...اون باید تقاص کارایی که خانوادش با خانوادم کردنو پس بده...زجرایی که من گشیدم باید اونم بکشه...به این راحتیا ولش نمیکنم
تهیونگ: هیییی داری به چی فکر میکنی تو؟
کوکی: نمیدونم باید چجوری ازش انتقام بگیرم...
تهیونگ: کوکی...!
کوکی: بله
تهیونگ: اون حتی نمیدونه تو چه خانواده ای بزرگ شده...یه جوری میگی انتقام ازش بگیرم انگار تموم اون بلاهارو اون سرت آورده...دومن اینکه اون یه دختره...قلبشو نشکن...!
کوکی: نکنه دل بهش باختی که رفیقتو به اون عوضی فروختی...
تهیونگ: این چه حرفیه تو میزنه...
کوکی: از اینجا به بعدش با خودم...به تو ام هیچ ربطی نداره...
تهیونگ: من وارد این بازی کثیف نمیشم ولی بدون یه روزی تقاص تمام کاراتو با قلب شکسته ی اون دختر پس میدی...(درو محکم بست و رفت)
نشستم با خودم فکر کردم...خدایاااااا نمیدونم این حسی که الان دارم تنفره یا عشق...لعنت بهت...لعنت
رفتم طبقه بالا تا یه سری بهش بزنم...از یه طرف دلم میخواست بکشمش از یه طرف دلم میخواست فقط محو زیباییش بشم...
آروم در اتاقو باز کردم و دیدم توی بالکن نشسته...بدون اینکه متوجه بشه رفتم سمتش...
کوکی: اهم اهم...
میریا: ت...تو نکنه دوباره م...میخوای اذیتم کنی🥺
کوکی: شاید آره شاید نه...
میریا: هق دست از سرم بردار هق لعنتی...
کوکی: وقتی اشکاشو دیدم مغزم جوش آورد...رفتم سمتش و شونه هاشو تو دستم گرفتم...
کوکی: تو باید تقاص پس بدییییی...فهمیدیییییییی(با داد)
از اتاق اومدم بیرون و از خونه زدم بیرون...حالم واقعا خراب شده بود...
میریا ویو
اون واقعا یه روانی بود...کارایی که میکرد غیر عادی بود...نیاز داشتم با یه نفر حرف بزنم...
دوماه بعد
میریا ویو
تو این دوماه همش اذیتم کرده...امروز تصمیم گرفتم کار خودمو تمو کنم...خسته شدم از سیلی زدناش...تحقیر کردناش...معلوم نیست الان پدربزرگم درچه حاله...وضعیت درسام چجوریه...خسته شدم.....
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.