از زبان سویونگ
از دره پشتی عمارتمون رفتم بیرون همینطوری داشتم راه میرفتم که خوردم به یه نفر
از زبان جیمین
توی ماشینم تو حیاط عمارت بابای سویونگ بودم که دیدم یه دختر با لباسای مشکی داره یواشکی راه میره انگار نمیخواست کسی متوجهِش بشه ، از ماشینم پیاده شدم وقتی یکم نزدیک شدم دیدم سویونگه
رفتم منودم جلوش حواسش به من نبود که خورد بهم و افتاد زمین
از زبان سویونگ
وقتی برگشتم جلوم رو دیدم جیمین بود ای خدااااا من کجا برم از دست این
جیمین خیلی جدی گفت : کجا گفتم : به تو ربطی نداره گفت : پس که اینطور ، قدم برداشت سمتم هی اون میومد نزدیکتر هی من ازش دورتر میشدم که خوردم به دیوار دستاش رو گذاشت کنارم هیچ راه فراری نداشتم خیلی آروم و جدی گفت : از این به بعد اجازت دسته منه کوچولو راه فراری نداری و همچنین با من میای به عمارتم گفتم : نه نمیخوام بیام گفت : با خودت نیست
از دستم گرفت و کشون کشون بردم توی عمارتمون
مامان و بابام وقتی دیدنمون تعجب کردن ( جیمین یه کاپشن مشکی چرمی کوتاه پوشیده با شلوار جین مشکی )
جیمین روبه مامان و بابام گفت : با اجازتون میخوام تا روزه عروسی سویونگ کناره من باشه
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.