کهکشان زندگی پارت ۱
تیک تاک تیک تاک تیک تاک
با صدای ساعت از خواب بیدار شدم سردرد شدیدی داشتم به شیشه الکلی که کنار رختخواب افتاده بود نگاهی کردم و زیر لب گفتم :باز خوبه خونه بودم و اتفاق بدی برام نیوفتاده
بعد از شستن دست و صورتم لباس خوابم رو با شلوار گذار مشکی و هودی آبی رنگ عوض کردم اواسط پاییز بود و فصل زمستون از راه میرسید یادمه وقتی بچه بودم عاشق فصل زمستون بودم ماه ها انتظار زمستون رو
میکشیدم تا برف بیاد و با پدرم برف بازی کنیم
چه قدر خانواده خوشبختی بودیم اونموقع
قطره اشکی از صورتم چکید سرم رو بالا گرفتم تا به بقیه اشک هام اجازه ریزش ندم
الان وقت گریه نبود باید میرفتم بیمارستان پیش پدرم
وقتی به دنیا اومدم مادرم رو از دست دادم یا بهتره بگم مادرم سر زایمان فوت شد و من و پدرم تموم این سالها دو تایی با هم زندگی کردیم
پدرم خودش تنهایی من رو بزرگ کرد اون فقط برام یه پدر نبود اون همه کسم بود
وقتی شونزده سالم بود متوجه شدم که پدرم تومور مغزی داره و دکتر گفت باید بستری بشه
الان سه ساله که از اون موقع میگذره ، من بعد فارغ التحصیلی بر خلاف بقیه که به دانشگاه میرن رفتم سر کار و توی خونه های مردم شروع به کار کردم تا بتونم خرج درمان پدرم رو جور کنم
با صدای راننده به خودم اومدم ، خانوم نمیخواین پیاده بشین رسیدیم
تشکری کردم و بعد از پرداخت کرایه پیاده شدم نگاهی به تابلو سفید رنگ بیمارستان انداختم
و دست هام رو مشت کردم تا به خودم مسلط باشم
امروز باید پول بیمارستان رو پرداخت بکنم و دو بار اخطاریه برای اون دریافت کردم ولی حالا باید برم چی بگم
برم بگم پول ندارم و لطفا چند روز بیشتر صبر کنین تا بتونم پول جور کنم
وارد بخش شدم میخواستم به سمت اتاق پدرم برم که پرستار بد انق همیشگی جلوم رو گرفت
پرستار : به به مین هی خانوم فکر کنم قبل از اینکه بری پیش پدرت باید بری پیش پذیرش
سرم رو پایین انداختم : بعدا تر با خود دکتر فرانک راجبش حرف میزنم
پرستار آه بلندی کشید : بازم پول نداری خوب اگه نمیتونی هزینه پدرت رو بدی چرا اونو توی بهترین بیمارستان کره بستری میکنی
من : به خاطر اینکه کتر فرانک اینجا کار میکنن اون پزشک پدرمه
پرستار دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما با صدای دکتر فرانک ساکت شد : خانوم پرستار شما حسابدار بیمارستان هستین
پرستار سرش رو شرمگین پایین انداخت و ببخشید زیر لب گفت
دکتر فرانک رو به من گفت : لطفا با من بیا
همراه دکتر فرانک به سمت کافه بیمارستان رفتیم و روی یکی از صندلی های داخل کافه نشستیم
دکتر فرانک : مین هی جان اگه هزینه بیمارستان رو نداری مشکلی نیست من میتونم برات یکم وقت بگیرم از بیمارستان اما ....
اما چی دکتر ؟!
مین هی پدرت باید عمل بشه
با صدای ساعت از خواب بیدار شدم سردرد شدیدی داشتم به شیشه الکلی که کنار رختخواب افتاده بود نگاهی کردم و زیر لب گفتم :باز خوبه خونه بودم و اتفاق بدی برام نیوفتاده
بعد از شستن دست و صورتم لباس خوابم رو با شلوار گذار مشکی و هودی آبی رنگ عوض کردم اواسط پاییز بود و فصل زمستون از راه میرسید یادمه وقتی بچه بودم عاشق فصل زمستون بودم ماه ها انتظار زمستون رو
میکشیدم تا برف بیاد و با پدرم برف بازی کنیم
چه قدر خانواده خوشبختی بودیم اونموقع
قطره اشکی از صورتم چکید سرم رو بالا گرفتم تا به بقیه اشک هام اجازه ریزش ندم
الان وقت گریه نبود باید میرفتم بیمارستان پیش پدرم
وقتی به دنیا اومدم مادرم رو از دست دادم یا بهتره بگم مادرم سر زایمان فوت شد و من و پدرم تموم این سالها دو تایی با هم زندگی کردیم
پدرم خودش تنهایی من رو بزرگ کرد اون فقط برام یه پدر نبود اون همه کسم بود
وقتی شونزده سالم بود متوجه شدم که پدرم تومور مغزی داره و دکتر گفت باید بستری بشه
الان سه ساله که از اون موقع میگذره ، من بعد فارغ التحصیلی بر خلاف بقیه که به دانشگاه میرن رفتم سر کار و توی خونه های مردم شروع به کار کردم تا بتونم خرج درمان پدرم رو جور کنم
با صدای راننده به خودم اومدم ، خانوم نمیخواین پیاده بشین رسیدیم
تشکری کردم و بعد از پرداخت کرایه پیاده شدم نگاهی به تابلو سفید رنگ بیمارستان انداختم
و دست هام رو مشت کردم تا به خودم مسلط باشم
امروز باید پول بیمارستان رو پرداخت بکنم و دو بار اخطاریه برای اون دریافت کردم ولی حالا باید برم چی بگم
برم بگم پول ندارم و لطفا چند روز بیشتر صبر کنین تا بتونم پول جور کنم
وارد بخش شدم میخواستم به سمت اتاق پدرم برم که پرستار بد انق همیشگی جلوم رو گرفت
پرستار : به به مین هی خانوم فکر کنم قبل از اینکه بری پیش پدرت باید بری پیش پذیرش
سرم رو پایین انداختم : بعدا تر با خود دکتر فرانک راجبش حرف میزنم
پرستار آه بلندی کشید : بازم پول نداری خوب اگه نمیتونی هزینه پدرت رو بدی چرا اونو توی بهترین بیمارستان کره بستری میکنی
من : به خاطر اینکه کتر فرانک اینجا کار میکنن اون پزشک پدرمه
پرستار دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما با صدای دکتر فرانک ساکت شد : خانوم پرستار شما حسابدار بیمارستان هستین
پرستار سرش رو شرمگین پایین انداخت و ببخشید زیر لب گفت
دکتر فرانک رو به من گفت : لطفا با من بیا
همراه دکتر فرانک به سمت کافه بیمارستان رفتیم و روی یکی از صندلی های داخل کافه نشستیم
دکتر فرانک : مین هی جان اگه هزینه بیمارستان رو نداری مشکلی نیست من میتونم برات یکم وقت بگیرم از بیمارستان اما ....
اما چی دکتر ؟!
مین هی پدرت باید عمل بشه
۴۴.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.