پارت۲۷
به هوسوک گفت
مادرهوسوک:می دونم خیلی سخته تو و پدرت به هموابستگی شدید داشتید ولی اون الان دیگه نیست همون طور که می بینی نفس های آخرش رو می کشه
با هر حرف مادرش مثل ابر بهاری اشک می ریخت مادرس هم دست کمی از اون نداشت
مادر هوسوک:ازت می خوام قوی باشی و باید با درد کنار بیای
همون طور که حرف می زد خواهر ۵سالش رو دید که با گریه به سمتشون میومد و خودش رو انداخت بغل هوسوک
هوسوک اشکاش رو پاک کرد و صورت خواهرش رو توی دستش گرفت
هوسوک:چی شده عزیز دلم بهم بگو
خواهر هوسوک:من نتونستم هق هق نقاشیم رو به بابا نشون بدم هق
هوسوک:اشکالی نداره من خودم نگاش می کنم بهم بدش تا ببینمش
مادرهوسوک:می دونم خیلی سخته تو و پدرت به هموابستگی شدید داشتید ولی اون الان دیگه نیست همون طور که می بینی نفس های آخرش رو می کشه
با هر حرف مادرش مثل ابر بهاری اشک می ریخت مادرس هم دست کمی از اون نداشت
مادر هوسوک:ازت می خوام قوی باشی و باید با درد کنار بیای
همون طور که حرف می زد خواهر ۵سالش رو دید که با گریه به سمتشون میومد و خودش رو انداخت بغل هوسوک
هوسوک اشکاش رو پاک کرد و صورت خواهرش رو توی دستش گرفت
هوسوک:چی شده عزیز دلم بهم بگو
خواهر هوسوک:من نتونستم هق هق نقاشیم رو به بابا نشون بدم هق
هوسوک:اشکالی نداره من خودم نگاش می کنم بهم بدش تا ببینمش
۳۵.۰k
۳۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.