راه رفتن با تو
در بازارهای هفتگی اصلا ایده جالبی نیست
چون تمام مدت باید حواسم باشد که کسی بینمان فاصله نیندازد
و بعد از تمام شدن بازار آنقدر اعصابم بهم میریزد از شلوغی و تنه زدن های مردم که مجبور میشوم مدام غر بزنم
و تا میخواهم بنشینم و نگاهت کنم وقت رفتنت میشود
گفتم که اصلا ایده جالبی نیست
ترجیح میدهم یک خط اتوبوس را از ایستگاه اول سوار شویم و تا آخرین ایستگاه تو از روزهایت حرف بزنی و من به صدایت گوش دهم
و در راه برگشت نگاهت کنم
و وقت جدا شدنمان آنقدر سخت در آغوشت میگیرم
که گویی که آخرین ملاقاتمان است...
میم.ح
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.