#زمانی_که#پارت_19از پله ها پایین رفتم و از در خروجی خونه بیرون اومدم که پام لیز خورد و روی زمین افتادم(با ک*ون خوردم زمین*دیگه این ساده ترین معنیشه😔😂)
به خودم ، ایکو ، و بقیه لعنت میفرستادم.
چون جلوی خونه خیس بود پشت منم خیس شده بود.
با حالتی عصبی از جام بلند شدم و کیفم رو محکم گرفتم و به سمت محل کارم روانه شدم.
کار من توی فروشگاه بزرگ زنجیره ای بود و شیفت صبح کار میکردم.
هوا سرد بود و هیچکس توی خیابونا نبود...
میترسیدم ولی خب مجبور بودم.
حتی ماشین هم نبود که تاکسی بگیرم به خاطر همین با پا میرفتم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی به جلوی فروشگاه رسیدم.
در چون اتوماتیک بود باز شد و وارد شدم.
از هوای گرمی که به صورتم خورد احساس لذت کردم.
دوستم که جلوی صندوق بود رو دیدم و به طرفش.
_سلام چیکا
"عام سلام
_ببخشید بابت تاخیر ممنونم که تا الان منتظر موندی
"عا نه مشکلی نیست(با لبخند*)
_خب بریم تو رختکن لباسامون رو عوض کنیم.
"تو برو لباستو بپوش من میام
_باشه
به سمت رختکن رفتم.
یه پسر بامزه به اسم ایچی تانو با من توی شیفت صبح کار میکرد ؛ شیفت صبح چون شیفت خلوتیه و مشتری های کمی هم توی صبح میان فقط دونفر توی شیفت صبح کار میکردن اما بازم چون فروشگاه بزرگ بود یکم سخت بود.
از یه راه رو خارج و وارد اتاق رختکن شدم.
توی اینجور فروشگاه ها معمولا هرکسی لباس کار مخصوص اون فروشگاه رو داره که باید بپوشه.
چون فک کردم که ایچی رفته تو فروشگاه و داره کار میکنه همونجا تو اتاق شروع کردم به لباس عوض کردن و وارد اتاقک مخصوص تعویض لباس نشدم که...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.