وقتی به زور ازدواج می کنی پارت ۵۴
ا.ت با دیدن کسی که اونجا وایساده بود خشکش زد
خودش رو عقب کشید و به آجوما گفت
ا.ت:آجوما آجوما برو زنگ بزن هوسوک بگو خودش برسونه
آجومل:چی شده
ا.ت :برو فقط زنگ بزن
ا.ت:آجوما بهش بگو من سرگرمش می کنم خودت رو برسون
و ا.ت پله های باقی مونده رو هم طی کرد و کاملا از پله ها اومد پایین
اگرترسش رو نادیده می گرفت
واقعا استرس داشت الان باید چی کار می کرد این ایتجا چی کار می کنه
لی چو:سلام دخترم چطوری خوبی
ا.ت:س...لام
لی چو:دخترم چی شده چرا دستت رو گرفته
لی چو اومد جلو تر و ا.ت رو بغل کرد
ا.ت هم نقشش رو شروع کرد
لی چو:بهم بگو چی شده ها
ا.ت:بهم دست نزن
بعد از این همه وقت اومدی میگی
دخترم
لی چو:عزیزم تموم شد بیا اومدم با خودم ببرمت عزیز دلم
ا.ت:تو اصلا می دونی من چه وضعی داشتم چقدر درد کشیدم
لی چو: مگه چیکارت کرده بهم بگو
ا.ت:اگر برات مهم بودم منو بهش نمی فروختی
لی چو:من تورو هیچ وقت نفروختم
بیا بیا با هم بریم
ا.ت:من با تو هیچ جا نمی یام تو همونی هستی که منو فروختی پس دیگه سمتم
نیا
ا.ت کمی عقب رفت و لی چو رو هم هل داد
لی چو:اون یه سوتفاهم بود
آقای جانگ الان کجا هستن
ا.ت:تو اصلا می دونی اون با من چه کارایی کرد ها
لی چو گوشیش رو در آورد و به هوسوک زنگ زد
لی چو:دخترم گریه نکن بیا بشین
ا.ت روی کاناپه با کمک سورا نشست
ا.ت:سورا به همه بگو برن هیچ کی اینجا نباشه
سورا:چشم خانم
سورا و بقیه اون قسمتی که ا.ت و لی چو نشسته بودن رفتن و حالا فقط ا.ت و لی چو بود
ا.ت:منو با خودت ببر دیگه نزار اینجا وایسم
لی چو:دخترم حلش می کنم
هوسوک گوشی رو جواب داد
هوسوک:سلام آقای لی
لی چو:سلام شما کجایید
هوسوک:برای چی
لی چو:من الان عمارت شمام
هوسوک عصبانی غرید
هوسوک:شما ا.ت رو به من فروختید الان اونجا چیکار می کنید
لی چو:من همه ی پولی که بابت دخترم شما به من داده بودید رو پس آوردم
هوسوک:ات برده منه و شما حق ندارید دیگه دستتون هم بهش بخوره
لی چو:من ا.ت رو با خودم بردم خداحافظ آقای جانگ
هوسوک:آقای لی .....
ادامه حرف هوسوک رو نتونست بفهمه چون گوشی رو قطع کرد
لی چو:بلندشو بریم
ا.ت:من باهات نمی یام
لی چو:تو همین الان گفتی منو با خودت ببر
ا.ت:تو منو به عنوان برده فروختی
ا.ت دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه
و همه چیز رو گفت
ا.ت:فکر می کنی من خبر ندارم که با منو هوسوک چی کار کردی
اشتباه می کنی آقای لی من دستت رو زود تر خوندم
تو من بزرگکردی تا همه ی اموال پدر و مادرم به تو برسه
لی چو :کی این چرت و پرت ها رو تحویلت داده
ا.ت:منظورت حقیقت هست
لی چو:چه بهتر حالا که همه چیز رو می دونی کارم راحت تر شد
و به بادیگارد ها اشاره کرد که یه مرد خیلی وحشتناک اومد جلوی ا.ت و یه دستمال گذاشت جلوی دهنش که ا.ت بی هوش شد
خودش رو عقب کشید و به آجوما گفت
ا.ت:آجوما آجوما برو زنگ بزن هوسوک بگو خودش برسونه
آجومل:چی شده
ا.ت :برو فقط زنگ بزن
ا.ت:آجوما بهش بگو من سرگرمش می کنم خودت رو برسون
و ا.ت پله های باقی مونده رو هم طی کرد و کاملا از پله ها اومد پایین
اگرترسش رو نادیده می گرفت
واقعا استرس داشت الان باید چی کار می کرد این ایتجا چی کار می کنه
لی چو:سلام دخترم چطوری خوبی
ا.ت:س...لام
لی چو:دخترم چی شده چرا دستت رو گرفته
لی چو اومد جلو تر و ا.ت رو بغل کرد
ا.ت هم نقشش رو شروع کرد
لی چو:بهم بگو چی شده ها
ا.ت:بهم دست نزن
بعد از این همه وقت اومدی میگی
دخترم
لی چو:عزیزم تموم شد بیا اومدم با خودم ببرمت عزیز دلم
ا.ت:تو اصلا می دونی من چه وضعی داشتم چقدر درد کشیدم
لی چو: مگه چیکارت کرده بهم بگو
ا.ت:اگر برات مهم بودم منو بهش نمی فروختی
لی چو:من تورو هیچ وقت نفروختم
بیا بیا با هم بریم
ا.ت:من با تو هیچ جا نمی یام تو همونی هستی که منو فروختی پس دیگه سمتم
نیا
ا.ت کمی عقب رفت و لی چو رو هم هل داد
لی چو:اون یه سوتفاهم بود
آقای جانگ الان کجا هستن
ا.ت:تو اصلا می دونی اون با من چه کارایی کرد ها
لی چو گوشیش رو در آورد و به هوسوک زنگ زد
لی چو:دخترم گریه نکن بیا بشین
ا.ت روی کاناپه با کمک سورا نشست
ا.ت:سورا به همه بگو برن هیچ کی اینجا نباشه
سورا:چشم خانم
سورا و بقیه اون قسمتی که ا.ت و لی چو نشسته بودن رفتن و حالا فقط ا.ت و لی چو بود
ا.ت:منو با خودت ببر دیگه نزار اینجا وایسم
لی چو:دخترم حلش می کنم
هوسوک گوشی رو جواب داد
هوسوک:سلام آقای لی
لی چو:سلام شما کجایید
هوسوک:برای چی
لی چو:من الان عمارت شمام
هوسوک عصبانی غرید
هوسوک:شما ا.ت رو به من فروختید الان اونجا چیکار می کنید
لی چو:من همه ی پولی که بابت دخترم شما به من داده بودید رو پس آوردم
هوسوک:ات برده منه و شما حق ندارید دیگه دستتون هم بهش بخوره
لی چو:من ا.ت رو با خودم بردم خداحافظ آقای جانگ
هوسوک:آقای لی .....
ادامه حرف هوسوک رو نتونست بفهمه چون گوشی رو قطع کرد
لی چو:بلندشو بریم
ا.ت:من باهات نمی یام
لی چو:تو همین الان گفتی منو با خودت ببر
ا.ت:تو منو به عنوان برده فروختی
ا.ت دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه
و همه چیز رو گفت
ا.ت:فکر می کنی من خبر ندارم که با منو هوسوک چی کار کردی
اشتباه می کنی آقای لی من دستت رو زود تر خوندم
تو من بزرگکردی تا همه ی اموال پدر و مادرم به تو برسه
لی چو :کی این چرت و پرت ها رو تحویلت داده
ا.ت:منظورت حقیقت هست
لی چو:چه بهتر حالا که همه چیز رو می دونی کارم راحت تر شد
و به بادیگارد ها اشاره کرد که یه مرد خیلی وحشتناک اومد جلوی ا.ت و یه دستمال گذاشت جلوی دهنش که ا.ت بی هوش شد
۴۰.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.