داستان۳پارت۱۴
چانیول:
من نه پولدار بودم نه وکیل یا دکتر یا هرچیز دیگه ای..من فقط یه آدم بی مصرفم که به زور داره زندگیشو میگذرونه لبخند میزنه...لبخند...دیگه از هرچی لبخند مصنوعی حالم بهم میخوره..😧
راوی:🤓
چانیول روبروی کمدش ایستاده بود بین دو لباسی که تنها لباسهای موجود داخل کمد محصوب میشدن سخت درگیر انتخاب شده بود ...همینطور که داشت فکر میکرد یه دفعه رشته افکارش با صدای در اتاقکش که داخل رستوران یکی از دوستاش بود پاره شد..
چانیول سمت در رفت در رو باز کرد:بفرمایید..
سوک با خنده و ذوق:هی پسر یه خبر خوب برات دارم 😀
چانیول :چی؟😊
سوک لبشو جمع کرد:بهتر نیست اول دعوتم کنی داخل؟
چانیول در رو بازتر کرد و یه ببخشید زیر لب گفت
سوک به محض وارد شدن خودشو روی زمین ولو کرد
سوک:چرا وایسادی بیا بشین دیگه؟
چانیول گیج سرشو خاروند در رو بست و کنارش نشست.
چانیول لبخند زد:خوب☺
سوک روبروی چانیول نشست:ببین ..من برات یه کاری جور کردم..کار سختیم نیست مثل کار همیشگیته..باید کمی پیانو بزنی و بخونی...ولی چون داخل یه مهمونی بزرگه پول خوبی توشه..از اون فرصتهاست که کم پیش میاد😁
چانیول:کی؟کجا؟😃
سوک:امشب.عمارت خانواده وو..انگار نوازندشون یه مشکلی براش پیش اومده نمیتونه بیاد..منم سریعا به دوستم که مسئول چشن بود رو زدم تا تو رو بزاره جاش..خوب چی میگی؟😉
چانیول(باورم نمیشه واقعا منو راه دادن!..بیچاره سوک فکر میکنه کار خودشه)
سوک دستشو جلوی صورت چانیول تکون داد:هووی.. کجایی؟البته منم جای تو بودم تو کما بودم...
سوک بلند شد سمت کمد لباس رفت:ببینم چی دار...هاااا؟...فقط همین؟...پسر تو چرا؟...
سوک نگاهش به سر افتاده چانیول افتاد حرفشو عوض کرد با خنده:اشکالی نداره من فکر کنم یه دست کت و شلوار تمیز داشته باشم...فقط امیدوارم اندازت باشه
(ساعت ۲بعدازظهر.مهمونی خیریه.عمارت ویلایی آقای وو)
سوک با ماشینش چانیول رو رسوند
سوک:خوب به موقع رسیدیم...من اجازه وارد شدن ندارم..این کارت رو بگیر ..نشونشون بده بگو با آقای لیانگ کار داری خودش میبرتت توی جایگاهت.. فهمیدی..
چانیول:بله هیونگ
چانیول پیاده شد و چند قدم به سمت عمارت حرکت کرد ولی با صدای سوک ایستاد
سوک:چان..چانیول...(با استرس درحالی که کت و پاپیون چانیول رو مرتب میکرد)ب ببین اصلا استرس نداشته باش تو عالیی فقط تاحالا کسی ندیدتت..این یه مهمونی بزرگه پراز قاشق طلایی و نقره ای .. خدارو چه دیدی شاید یکی عقلش رسید حمایتت کرد ... نهایت سعیتو بکن ..باشه...
چانیول لبخند شیرینی زد:چشم هیونگ
سوک با خنده:خدای من ببین چه خوشتیپ شده... برو...برو .. که از همین الان صدای غش رفتن دخترا رو دارم میشنوم..
چانیول خندید و به سمت دروازه رفت برگشو به مامور امنیتی نشون داد وارد شد...
من نه پولدار بودم نه وکیل یا دکتر یا هرچیز دیگه ای..من فقط یه آدم بی مصرفم که به زور داره زندگیشو میگذرونه لبخند میزنه...لبخند...دیگه از هرچی لبخند مصنوعی حالم بهم میخوره..😧
راوی:🤓
چانیول روبروی کمدش ایستاده بود بین دو لباسی که تنها لباسهای موجود داخل کمد محصوب میشدن سخت درگیر انتخاب شده بود ...همینطور که داشت فکر میکرد یه دفعه رشته افکارش با صدای در اتاقکش که داخل رستوران یکی از دوستاش بود پاره شد..
چانیول سمت در رفت در رو باز کرد:بفرمایید..
سوک با خنده و ذوق:هی پسر یه خبر خوب برات دارم 😀
چانیول :چی؟😊
سوک لبشو جمع کرد:بهتر نیست اول دعوتم کنی داخل؟
چانیول در رو بازتر کرد و یه ببخشید زیر لب گفت
سوک به محض وارد شدن خودشو روی زمین ولو کرد
سوک:چرا وایسادی بیا بشین دیگه؟
چانیول گیج سرشو خاروند در رو بست و کنارش نشست.
چانیول لبخند زد:خوب☺
سوک روبروی چانیول نشست:ببین ..من برات یه کاری جور کردم..کار سختیم نیست مثل کار همیشگیته..باید کمی پیانو بزنی و بخونی...ولی چون داخل یه مهمونی بزرگه پول خوبی توشه..از اون فرصتهاست که کم پیش میاد😁
چانیول:کی؟کجا؟😃
سوک:امشب.عمارت خانواده وو..انگار نوازندشون یه مشکلی براش پیش اومده نمیتونه بیاد..منم سریعا به دوستم که مسئول چشن بود رو زدم تا تو رو بزاره جاش..خوب چی میگی؟😉
چانیول(باورم نمیشه واقعا منو راه دادن!..بیچاره سوک فکر میکنه کار خودشه)
سوک دستشو جلوی صورت چانیول تکون داد:هووی.. کجایی؟البته منم جای تو بودم تو کما بودم...
سوک بلند شد سمت کمد لباس رفت:ببینم چی دار...هاااا؟...فقط همین؟...پسر تو چرا؟...
سوک نگاهش به سر افتاده چانیول افتاد حرفشو عوض کرد با خنده:اشکالی نداره من فکر کنم یه دست کت و شلوار تمیز داشته باشم...فقط امیدوارم اندازت باشه
(ساعت ۲بعدازظهر.مهمونی خیریه.عمارت ویلایی آقای وو)
سوک با ماشینش چانیول رو رسوند
سوک:خوب به موقع رسیدیم...من اجازه وارد شدن ندارم..این کارت رو بگیر ..نشونشون بده بگو با آقای لیانگ کار داری خودش میبرتت توی جایگاهت.. فهمیدی..
چانیول:بله هیونگ
چانیول پیاده شد و چند قدم به سمت عمارت حرکت کرد ولی با صدای سوک ایستاد
سوک:چان..چانیول...(با استرس درحالی که کت و پاپیون چانیول رو مرتب میکرد)ب ببین اصلا استرس نداشته باش تو عالیی فقط تاحالا کسی ندیدتت..این یه مهمونی بزرگه پراز قاشق طلایی و نقره ای .. خدارو چه دیدی شاید یکی عقلش رسید حمایتت کرد ... نهایت سعیتو بکن ..باشه...
چانیول لبخند شیرینی زد:چشم هیونگ
سوک با خنده:خدای من ببین چه خوشتیپ شده... برو...برو .. که از همین الان صدای غش رفتن دخترا رو دارم میشنوم..
چانیول خندید و به سمت دروازه رفت برگشو به مامور امنیتی نشون داد وارد شد...
۸.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.