نامه ی شماره ی. ۱۸. 🎭
هم سلولی سلام
«نه سراغی، نه سلامی، خبری میخواهم
قدر یک قاصدک از تو، اثری میخواهم...»
دارم در این سلول داغون از بین میروم، همه دلخوشی های من به شنیدن صدای نفس های توست... که به لطف نگهبان آنهم امروز از من دریغ شد...
نگرانم نباش، راستش امروز برای سرک کشیدن به سلولت کتک مفصلی خوردم، جوری که فکر کنم ریه هایش قلوه کن شده، چون دیگر هیچ هوایی از حنجره ام قابل عبور نیست، ولی نگرانم نباش
چون زخم هایم خوب خواهند شد و جایشان کم کم از بین خواهد رفت.
ببین این روزها حالم اصلا خوب نیست
داشتنت برایم رویایی شده
دور از دسترس.
بعضی حرفها برای نزدن است، بعضی حرفها را نباید گفت! بعضی حرفها را نمیشود گفت.
آنها باید در عمق قلبمان بمانند، درست مثل خود "تو" گاهی دلم، از شرایط میگیرد. گاهی دلم دو کلمه حرف حساب میخواهد، مثلاً : ایکاش به وقت دیدن کابوس در این سلول متعفن و نمور، تو بودی و در گوشم میگفتی:
خبری نیست، یا نجوا کنی و تنگ در آغوشم گیری و بگویی: دستان من اینجاست، ببین دردسری نیست...
ولی من و تو میدانیم... میدانیم فرداهایمان بدون هم یعنی چه؟!
ببین هم سلولی... بعضی دردها را نباید گفت! نباید با کسی تقسیم کرد، نباید گذاشت زخمش سر باز کند، باید بماند بین خودم و خودت!
بین دل و چشم هایمان و این دیوار سلول
اندازه اش را، عمقش را، حجمش را فقط من تو میدانیم...
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
.
.
.
#هم_سلولی
.
.
📚☕✨
«نه سراغی، نه سلامی، خبری میخواهم
قدر یک قاصدک از تو، اثری میخواهم...»
دارم در این سلول داغون از بین میروم، همه دلخوشی های من به شنیدن صدای نفس های توست... که به لطف نگهبان آنهم امروز از من دریغ شد...
نگرانم نباش، راستش امروز برای سرک کشیدن به سلولت کتک مفصلی خوردم، جوری که فکر کنم ریه هایش قلوه کن شده، چون دیگر هیچ هوایی از حنجره ام قابل عبور نیست، ولی نگرانم نباش
چون زخم هایم خوب خواهند شد و جایشان کم کم از بین خواهد رفت.
ببین این روزها حالم اصلا خوب نیست
داشتنت برایم رویایی شده
دور از دسترس.
بعضی حرفها برای نزدن است، بعضی حرفها را نباید گفت! بعضی حرفها را نمیشود گفت.
آنها باید در عمق قلبمان بمانند، درست مثل خود "تو" گاهی دلم، از شرایط میگیرد. گاهی دلم دو کلمه حرف حساب میخواهد، مثلاً : ایکاش به وقت دیدن کابوس در این سلول متعفن و نمور، تو بودی و در گوشم میگفتی:
خبری نیست، یا نجوا کنی و تنگ در آغوشم گیری و بگویی: دستان من اینجاست، ببین دردسری نیست...
ولی من و تو میدانیم... میدانیم فرداهایمان بدون هم یعنی چه؟!
ببین هم سلولی... بعضی دردها را نباید گفت! نباید با کسی تقسیم کرد، نباید گذاشت زخمش سر باز کند، باید بماند بین خودم و خودت!
بین دل و چشم هایمان و این دیوار سلول
اندازه اش را، عمقش را، حجمش را فقط من تو میدانیم...
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
.
.
.
#هم_سلولی
.
.
📚☕✨
۱۴.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱