چندین سال پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا
چندین سال پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود
او از همه نفرت داشت الا نامزدش.
روزی دختر به پسر گفت که اگر بتواند روزی دنیا را ببیند آن روز روز ازدواجشان خواهد بود
تا اینکه شخصی حاظر شد یک جفت چشم به دختر اهدا کند
آنگاه بود که توانست همه چیز را ببیند از جمله نامزدش
پسر شادمانه پرسید:آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟
دختر وقتی دید پسر نابینا است شوکه شد بنابراین گفت:
متاسفم نمیتونم باهات ازدواج کنم آخه تو نابینایی
پسر در حالی که به نای صورتش اشک میریخت
سرش را پائین انداخت و از کنار تخت دختر دور شد
بعد رو بسوی دختر کرد و گفت :
بسیار خب فقط ازت خواهش میکنم مراقب چشمان من باش!!!
او از همه نفرت داشت الا نامزدش.
روزی دختر به پسر گفت که اگر بتواند روزی دنیا را ببیند آن روز روز ازدواجشان خواهد بود
تا اینکه شخصی حاظر شد یک جفت چشم به دختر اهدا کند
آنگاه بود که توانست همه چیز را ببیند از جمله نامزدش
پسر شادمانه پرسید:آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟
دختر وقتی دید پسر نابینا است شوکه شد بنابراین گفت:
متاسفم نمیتونم باهات ازدواج کنم آخه تو نابینایی
پسر در حالی که به نای صورتش اشک میریخت
سرش را پائین انداخت و از کنار تخت دختر دور شد
بعد رو بسوی دختر کرد و گفت :
بسیار خب فقط ازت خواهش میکنم مراقب چشمان من باش!!!
۲.۳k
۱۷ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.