داستان ترسناک:جن عروس..
داستان ترسناک:جن عروس..
تو روستاهاي مجاور ما يه خيابون خاكي هست كه از وسط جنگل ها و باغ ها رد ميشه كه يكي ازداستان هايي كه براي اين جاده نقل كرده اند اين است كه اخر شب ها يه زن بسيار خوشگل و زيبا چهره با لباس عروس در كنار خيابون مينشيند و كساني كه تنها رد ميشوند يا حالا نميدانم در چه شرايطي اين زن رو ميبينند.
يه شب من اول هاي شب بود حدود ساعت هاي هفت يا هشت به خونه يكي از دوستام مي خواستم برم خودم تنها بودم براي رفتن بايد از اين جاده ميگذشتم چون اين جاده تنها جاده اي است كه چند ده و روستا رو به هم متصل ميكنه اول هاي شب رفت و امد موتورها و ماشين ها زياده ولي اخراي شب پرنده پر نميزنه خلاصه به راه افتاديم رفتيم خونه دوستمون از همين جاده رفتم با موتور بودم رفتم اونجا و خلاصه موندگار شدم تا ساعت هاي يك يا يك و نيم به سمت خونه حركت كردم بازم خودم تنها بودم به اين جاده رسيدم يه چند دقيقه اي كه رفتم از دور يه لباس سفيد رو ديدم اولش خيال كردم يكي از همين روستايي هاي اطرافه داره رد ميكنه به جايي ميره يه كسي ديگه به خودم گفتم نصف شب داره كجا ميره و هزار يك احتمال ديگه كه اوني جلوه چيه و وحشت وجودم رو گرفته بود
همينطور كه نزديك تر شدم ديدم يه نفر نشسته با لباس عروس فهميدم كه اين اذيت از طرف اجنه است و خودشون هستند ودارند منو اذيت ميكنند ولي هر چي نگاه كردم چهره اش رو نديدم وقتي ديگه خيلي نزديك شدم گاز موتور رو ته گرفتم و رفتم بعد يه ده يا بيست متر جلوتر دوباره همين زن رو ديدم ديگه قلبم داشت از جا كنده ميشد و بسيار ترسيده بودم دوباره ازش گذشتم براي بار سوم و اخر سه باره اونو ديدم يه خورده جلوتر از نقطه قبلي چهره اش سياه بود و ديده نميشد مثل دود منم با سرعت بسار زياد داشتم ميرفتم تو اين جاده خاكي داشتم ميمردم از ترس بالاخره اين جاده تموم شد ديگه نديدمش يه خورده بعدش روستاي ما بود هر طوري بود خودم رو رسوندم خونه وقتي رسيدم چون بدجوري ترسيده بودم و رنگم هم پريده بود خونواده ام شروع كردن به سوال كردن
داستان رو براشون تعريف كردم بعضي از اهالي پير روستاي ما نقل ميكنند بعضيها به خاطر عبور كردن از اين جاده تو نصف شب ها يا ظهر ديوونه شده اند و مشكل رواني پيدا كرده اند و يا مرده اند منم بعد از اون ماجرا مدت زيادي مريض شدم ولي بعد شكر خدا حالم خوب شد .
تو روستاهاي مجاور ما يه خيابون خاكي هست كه از وسط جنگل ها و باغ ها رد ميشه كه يكي ازداستان هايي كه براي اين جاده نقل كرده اند اين است كه اخر شب ها يه زن بسيار خوشگل و زيبا چهره با لباس عروس در كنار خيابون مينشيند و كساني كه تنها رد ميشوند يا حالا نميدانم در چه شرايطي اين زن رو ميبينند.
يه شب من اول هاي شب بود حدود ساعت هاي هفت يا هشت به خونه يكي از دوستام مي خواستم برم خودم تنها بودم براي رفتن بايد از اين جاده ميگذشتم چون اين جاده تنها جاده اي است كه چند ده و روستا رو به هم متصل ميكنه اول هاي شب رفت و امد موتورها و ماشين ها زياده ولي اخراي شب پرنده پر نميزنه خلاصه به راه افتاديم رفتيم خونه دوستمون از همين جاده رفتم با موتور بودم رفتم اونجا و خلاصه موندگار شدم تا ساعت هاي يك يا يك و نيم به سمت خونه حركت كردم بازم خودم تنها بودم به اين جاده رسيدم يه چند دقيقه اي كه رفتم از دور يه لباس سفيد رو ديدم اولش خيال كردم يكي از همين روستايي هاي اطرافه داره رد ميكنه به جايي ميره يه كسي ديگه به خودم گفتم نصف شب داره كجا ميره و هزار يك احتمال ديگه كه اوني جلوه چيه و وحشت وجودم رو گرفته بود
همينطور كه نزديك تر شدم ديدم يه نفر نشسته با لباس عروس فهميدم كه اين اذيت از طرف اجنه است و خودشون هستند ودارند منو اذيت ميكنند ولي هر چي نگاه كردم چهره اش رو نديدم وقتي ديگه خيلي نزديك شدم گاز موتور رو ته گرفتم و رفتم بعد يه ده يا بيست متر جلوتر دوباره همين زن رو ديدم ديگه قلبم داشت از جا كنده ميشد و بسيار ترسيده بودم دوباره ازش گذشتم براي بار سوم و اخر سه باره اونو ديدم يه خورده جلوتر از نقطه قبلي چهره اش سياه بود و ديده نميشد مثل دود منم با سرعت بسار زياد داشتم ميرفتم تو اين جاده خاكي داشتم ميمردم از ترس بالاخره اين جاده تموم شد ديگه نديدمش يه خورده بعدش روستاي ما بود هر طوري بود خودم رو رسوندم خونه وقتي رسيدم چون بدجوري ترسيده بودم و رنگم هم پريده بود خونواده ام شروع كردن به سوال كردن
داستان رو براشون تعريف كردم بعضي از اهالي پير روستاي ما نقل ميكنند بعضيها به خاطر عبور كردن از اين جاده تو نصف شب ها يا ظهر ديوونه شده اند و مشكل رواني پيدا كرده اند و يا مرده اند منم بعد از اون ماجرا مدت زيادي مريض شدم ولي بعد شكر خدا حالم خوب شد .
۸.۵k
۱۷ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.