موی بافته:
همیشه وقتی کتاب میخوند میتونستی چیزای عجیب و غریبی بین کتابش پیدا کنی؛
از کاغذ رنگی بگیر تا گیره مو ،سنجاق سر، مداد، یه لنگه گوشواره، و النگو ... ازش که میپرسیدی می گفت: خب میخوام یادم نره تا کجا خوندم. و چشماشو گرد میکرد و ناز میومد ..
وقتی حرف می زد نمیتونستی حواستو بدی جای دیگه، بسکه پراز ناز بود حرف زدنش ...
همیشه موهاشو میبافت و پایین موهاشو با کش موی گلدار میبست ...
موهاش بلند و تاب دار بود. پیرهن کوتاه گلگلی میپوشید. حضورش پر از نور بود پر از امید ...حس زندگی می داد به آدم...
صدای خنده هاشو هنوز میشنوم ...سرشوبالا میگرفت برق دندونای مرواریدیش چشممو میزد ...آخ
صدای خندش اونقدر بلند بود که پژواکش از توی گوشم رد بشه ، مغزمو فلج کنه و بعدش قلبمو از کار بندازه.....
با حضورش حرف میزد.... بوی عطرش آدمو دیونه میکرد....
فکر که میخواست بکنه لباشو غنچه میکرد..آخّ ،
کاش دستکش توی دستش بودم اون لحظه که انگشتشو گوشه لباش میزد...
دلبر بود دیگه ، دل منم برد....
_یه چند وقت بود میدیدم حالش خوب نیست ..ازش که پرسیدم گفت خوبم و لبخند زد ...لبخندش بیچارم کرد و غم چشماشو از یادم برد ....
صبح روز بعدش اینه های اتاقشو روزنامه کشید ..کسی پیگیر نشد،شاید زیاد مهم نبود...بسکه کارای عجیب غریب میکرد...
صبح یک هفته بعدش درحالی که روزنامه های روی آینه ها پاره شده بود.. کش موی گلدارش که هنوز به موهاش وصل بود کف اتاق افتاده بود و در امتدادش یک ملافه سفید با یه لکه سرخ خیلی بزرگ....
با دختری که موهاش کوتاه بود و نگاهش خشک شده به سقف....
پیداش کردیم....
_دلبر بود ..
چیزی که من نمیدونستم این بود که خود دلبراهم دلشون میره ...و حتی دلشون میشکنه
و اونقدر بد میشکنه که یه روز صبح ... جسم سرد و بی جونشو از اتاق بکشی بیرون....
و حالا اون نیست...
ولی من هر وقت از جلوی کتابفروشی و گل فروشی رد میشم میبینمش....
زنده... سالم ..زیبا ..با کتاباش با موهای بافتش..
انگاری که همیشه بوده..
#قطعههای_شیرینشیرین
#داستانک@baharnarengpoem
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.