دلباخته "پارت ۹"
^هی!! اون هودیه منه! تهیونگ بهش یه چیزی بگو...
+چی بگم؟ اون...اون اینجا لباسی نداره. بذار بپوشه....برای تو یکی دیگه، قشنگترشو میگیرم.
دختره یه ایشی گفت و نشست سر جاش
منم رفتم وسط میز نشستم، جایی که هیچکدومشو نزدیکم نبودن
=چرا اونجا نشستی؟
_اینجا راحتم. مگه چشه؟
=پوففففف . . .
نمیفهمیدم این کاراشون یعنی چی؟!!
نشستم سر جام و کسی بهم چیزی نگفت.
نهارو خوردم و رفتم توی اتاقم...
نشسته بودم و با گوشیم درحال چت با بهترین دوستم بودم....زیاد صمیمی نبودیم اما اون تنها دوستم بود!!
نمیتونستم درمورد اینکه منو دزدیدن چیزی بگم، چون میدونستم قبل از رفتنم منو میکشن!
بلاخره بعد از ظهر شد و رفتم به مریضم سر بزنم
"تق تق" در زدم، درو باز کردم و وارد شدم، بیدار بود
_سلام
×برای چی اومدی؟
_اومدم بهتون سر بزنم
×پرستار
_هوم...بل...بله؟
×پفک میخوام...میدونم برام بده و تهیونگ اجازه نمیده اما....دلم میخواد...خیلــــی...
_میدونم سخته اما باید تحمل کنین
×اوففـفف شِت....
×پرستار؟
_بله؟
×چندسالته؟
_۲۱ سالمه
×سه سال از من کوچیکتری!! چقد کوچولویی پرستار
_اسمم یوناـه
×میدونم...گفتی
_باید استراحت کنین...داروتونو بخورین و بخوابین
×خوابم نمیبره
_خواب آور داره
×تو اینجا اومدی تا پرستار من باشی درسته؟ تهیونگ اوردتت!
_خب؟ درسته
×پس....برام قِصّه بخون
_چی؟؟؟
۲۴سالشه اما مثل بچه های کوچولو رفتار میکنه!
_نمیتونم. شما بزرگ شدین دیگه!
×برات جبران میکنم
_چ...چجوری؟
×وقتی خوب شدم....میزارم از اینجا بری
_قول میدین؟
×اره. البته اگه باهام خوب باشی!
_قبوله
یه کتاب از کتابخونشون برداشتم و صفحه اولو باز کردم
×این خیلی بچه گونس! هزار بار خوندمش!
یه کتاب دیگه برداشتم و شروع به خوندن کردم...تا صفحه ۱۴ رسیده بودم که دیدم خوابش برده....
_خوابیدین؟
جوابی نداد...مطمئن شدم خوابیده!
اروم کتابو کنارش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون....
سرم همش تو کتاب بود...چشام و سَرَم درد گرفته بودن....
از پنجره به بیرون نگاه کردم، یه ماشین خیلی خفن و بزرگ مشکی با کلی بادیگارد اون پایین، توی حیاط بود!!
_این دیگه کیه؟!!
یهو جلوم همون دختـره سبز شد
^بیا این لباسو بگیر
یه لباس طرفم پرت کرد و گرفتمش...
^لباسمو دربیار و بشورش! سریع
و از جلوم رد شد....
رفتم توی اتاقم و اون لباسو پوشیدم، ظاهرن نو بود...!
یه لباس سفید با گلهـای آبی....
لباسو پوشیدم و رفتم پایین از پله ها؛ همین که رسیدم پایین پله ها یه اقای خوشتیپ سیاه پوش، با عینک وارد شد...فک کنم صاحب اون ماشین بود.
دقیقا روبه روی من بود....با دیدنش ........
+چی بگم؟ اون...اون اینجا لباسی نداره. بذار بپوشه....برای تو یکی دیگه، قشنگترشو میگیرم.
دختره یه ایشی گفت و نشست سر جاش
منم رفتم وسط میز نشستم، جایی که هیچکدومشو نزدیکم نبودن
=چرا اونجا نشستی؟
_اینجا راحتم. مگه چشه؟
=پوففففف . . .
نمیفهمیدم این کاراشون یعنی چی؟!!
نشستم سر جام و کسی بهم چیزی نگفت.
نهارو خوردم و رفتم توی اتاقم...
نشسته بودم و با گوشیم درحال چت با بهترین دوستم بودم....زیاد صمیمی نبودیم اما اون تنها دوستم بود!!
نمیتونستم درمورد اینکه منو دزدیدن چیزی بگم، چون میدونستم قبل از رفتنم منو میکشن!
بلاخره بعد از ظهر شد و رفتم به مریضم سر بزنم
"تق تق" در زدم، درو باز کردم و وارد شدم، بیدار بود
_سلام
×برای چی اومدی؟
_اومدم بهتون سر بزنم
×پرستار
_هوم...بل...بله؟
×پفک میخوام...میدونم برام بده و تهیونگ اجازه نمیده اما....دلم میخواد...خیلــــی...
_میدونم سخته اما باید تحمل کنین
×اوففـفف شِت....
×پرستار؟
_بله؟
×چندسالته؟
_۲۱ سالمه
×سه سال از من کوچیکتری!! چقد کوچولویی پرستار
_اسمم یوناـه
×میدونم...گفتی
_باید استراحت کنین...داروتونو بخورین و بخوابین
×خوابم نمیبره
_خواب آور داره
×تو اینجا اومدی تا پرستار من باشی درسته؟ تهیونگ اوردتت!
_خب؟ درسته
×پس....برام قِصّه بخون
_چی؟؟؟
۲۴سالشه اما مثل بچه های کوچولو رفتار میکنه!
_نمیتونم. شما بزرگ شدین دیگه!
×برات جبران میکنم
_چ...چجوری؟
×وقتی خوب شدم....میزارم از اینجا بری
_قول میدین؟
×اره. البته اگه باهام خوب باشی!
_قبوله
یه کتاب از کتابخونشون برداشتم و صفحه اولو باز کردم
×این خیلی بچه گونس! هزار بار خوندمش!
یه کتاب دیگه برداشتم و شروع به خوندن کردم...تا صفحه ۱۴ رسیده بودم که دیدم خوابش برده....
_خوابیدین؟
جوابی نداد...مطمئن شدم خوابیده!
اروم کتابو کنارش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون....
سرم همش تو کتاب بود...چشام و سَرَم درد گرفته بودن....
از پنجره به بیرون نگاه کردم، یه ماشین خیلی خفن و بزرگ مشکی با کلی بادیگارد اون پایین، توی حیاط بود!!
_این دیگه کیه؟!!
یهو جلوم همون دختـره سبز شد
^بیا این لباسو بگیر
یه لباس طرفم پرت کرد و گرفتمش...
^لباسمو دربیار و بشورش! سریع
و از جلوم رد شد....
رفتم توی اتاقم و اون لباسو پوشیدم، ظاهرن نو بود...!
یه لباس سفید با گلهـای آبی....
لباسو پوشیدم و رفتم پایین از پله ها؛ همین که رسیدم پایین پله ها یه اقای خوشتیپ سیاه پوش، با عینک وارد شد...فک کنم صاحب اون ماشین بود.
دقیقا روبه روی من بود....با دیدنش ........
۶۲.۶k
۰۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.