دلباخته "پارت ۱۴"
+امشب توی اتاق من میخوابی
_چی؟ پس شما کجا میخوابین؟
+پیش تو
_بل...بله؟
+بدو من تا ۵ دقیقه ی دیگه در اتاقمو قفل میکنم!
و رفت سمت اتاقش . . .
با شنیدن حرفاش ترس عجیبی داشتم دلم میلرزید و ناخونامو میخوردم
_یعنی چی که پیش من میخوابی؟ یعنی توی این همارت به این بزرگی یه اتاق پیدا نمیشه به من بدن؟
رفتم سمت اتاقش، فقط ۵ دقیقه وقت داشتم و هرچه زودتر باید میرفتم؛
با ترس و لرز در زدم و اروم بازش کردم. روی تختش نشسته بود و گوشیشو چک میکرد
وارد شدم و درو پشت سرم بستم
_نم....نمیشه من توی حال بخوابم؟ روی مبل هم خوبه ها
جوابی نداد . . .
اروم کنارش نشستم و زیر چشمی بهش نگاه میکردم
_اگه بهم یه پتو بدین میتونم روی مبل خ....
با خیمه زدن تهیونگ روم، حرفم نصفه موند
منو سریع و محکم، توی یه حرکت خوابوند روی تخت روم خیمه زده بود و یکی از دستامو بالای سرم قفل کرده بود
با دست دیگم که مشتش کرده بودم اماده بودم تا یه حرکت کوچیک انجام بده که بزنمش
+اینجارو دوست نداری
_ک....کج...کجا؟
+اتاق من....همینجا
_چیزه....عمارت به این بزرگی هیچ اتاق دیگه ای نداره
از روم بلند شد و رفت سمت کمدش
+داره ولی پره
شروع کرد به دراوردن پیرهنش که رومو برگردوندم و چشامو گرفتم
+چیشد؟ ترسیدی؟
_ن...نه...یکم...چیزه...
+تموم شد. برگرد
برگشتم. یه لباس خواب آبیِ پررنگ پوشیده بود
اومد و کنارم نشست، روی تخت
_چیزه...من...به من یه تشک بدین پایینِ تخت میخوابم
+باشه.
یه تشک بهم داد و پایین از تخت پهنش کردم و پتومو روم انداختم و سرمو گذاشتم روی بالشت و چشمامو بستم؛ اما خوابم نمیبرد!
شاید از ترس...و شاید کلا خوابم نمیبرد
_همش تقصیر اون دختره هست!
رفتم زیر پتو و گوشیمو روشن کردم که با صدای غرغر تهیونگ دوباره خاموشش کردم....
انقد فکر کردم که خوابم برد . . .
"فردا صبح"
فردا صبح با صدای تهیونگ از خواب پا شدم ، یه دوش گرفتم و لباسمو عوض کردم ، موهامم شونه کردم و از اتاق اومدم بیرون.
به سمت اتاق کوک رفتم تا ازش سر بزنم.
در زدم و وارد شدم
_سلام
×سلام. چیزی شده؟
_نه...اومدم بهتون سر بزنم
×من خوبم
_وقت صبحانه اس. میرم که صبحانه تونو بیارم
×نمیخواد. میام پایین برای صبحانه
_چی؟ مگه میتونین بلند شین؟
×اهوم
_اما...اما زخمتون هنوز خوب نشده!!
× تَهِ راهرو یه اتاقِ که درش سفیده. گوشه ی سمت راست یه ویلچِرهِ. برام بیارش
_ا...اها
رفتم توی همون اتاقی که اون میگفت...
توش پُر از وسیله بود. ویلچرو دیدم و برش داشتم.
_اوردم
به کمک من اروم و به سختی نشست روی ویلچر
_حتما بقیه از دیدنتون متعجب و خوشحال میشن.
×نمیدونم
_بریم؟
با بله ای که گفت شروع به هل دادنش کردم. اروم اروم رفتیم پایین؛ جین تا مارو دید با چشمای متعجب ....
_چی؟ پس شما کجا میخوابین؟
+پیش تو
_بل...بله؟
+بدو من تا ۵ دقیقه ی دیگه در اتاقمو قفل میکنم!
و رفت سمت اتاقش . . .
با شنیدن حرفاش ترس عجیبی داشتم دلم میلرزید و ناخونامو میخوردم
_یعنی چی که پیش من میخوابی؟ یعنی توی این همارت به این بزرگی یه اتاق پیدا نمیشه به من بدن؟
رفتم سمت اتاقش، فقط ۵ دقیقه وقت داشتم و هرچه زودتر باید میرفتم؛
با ترس و لرز در زدم و اروم بازش کردم. روی تختش نشسته بود و گوشیشو چک میکرد
وارد شدم و درو پشت سرم بستم
_نم....نمیشه من توی حال بخوابم؟ روی مبل هم خوبه ها
جوابی نداد . . .
اروم کنارش نشستم و زیر چشمی بهش نگاه میکردم
_اگه بهم یه پتو بدین میتونم روی مبل خ....
با خیمه زدن تهیونگ روم، حرفم نصفه موند
منو سریع و محکم، توی یه حرکت خوابوند روی تخت روم خیمه زده بود و یکی از دستامو بالای سرم قفل کرده بود
با دست دیگم که مشتش کرده بودم اماده بودم تا یه حرکت کوچیک انجام بده که بزنمش
+اینجارو دوست نداری
_ک....کج...کجا؟
+اتاق من....همینجا
_چیزه....عمارت به این بزرگی هیچ اتاق دیگه ای نداره
از روم بلند شد و رفت سمت کمدش
+داره ولی پره
شروع کرد به دراوردن پیرهنش که رومو برگردوندم و چشامو گرفتم
+چیشد؟ ترسیدی؟
_ن...نه...یکم...چیزه...
+تموم شد. برگرد
برگشتم. یه لباس خواب آبیِ پررنگ پوشیده بود
اومد و کنارم نشست، روی تخت
_چیزه...من...به من یه تشک بدین پایینِ تخت میخوابم
+باشه.
یه تشک بهم داد و پایین از تخت پهنش کردم و پتومو روم انداختم و سرمو گذاشتم روی بالشت و چشمامو بستم؛ اما خوابم نمیبرد!
شاید از ترس...و شاید کلا خوابم نمیبرد
_همش تقصیر اون دختره هست!
رفتم زیر پتو و گوشیمو روشن کردم که با صدای غرغر تهیونگ دوباره خاموشش کردم....
انقد فکر کردم که خوابم برد . . .
"فردا صبح"
فردا صبح با صدای تهیونگ از خواب پا شدم ، یه دوش گرفتم و لباسمو عوض کردم ، موهامم شونه کردم و از اتاق اومدم بیرون.
به سمت اتاق کوک رفتم تا ازش سر بزنم.
در زدم و وارد شدم
_سلام
×سلام. چیزی شده؟
_نه...اومدم بهتون سر بزنم
×من خوبم
_وقت صبحانه اس. میرم که صبحانه تونو بیارم
×نمیخواد. میام پایین برای صبحانه
_چی؟ مگه میتونین بلند شین؟
×اهوم
_اما...اما زخمتون هنوز خوب نشده!!
× تَهِ راهرو یه اتاقِ که درش سفیده. گوشه ی سمت راست یه ویلچِرهِ. برام بیارش
_ا...اها
رفتم توی همون اتاقی که اون میگفت...
توش پُر از وسیله بود. ویلچرو دیدم و برش داشتم.
_اوردم
به کمک من اروم و به سختی نشست روی ویلچر
_حتما بقیه از دیدنتون متعجب و خوشحال میشن.
×نمیدونم
_بریم؟
با بله ای که گفت شروع به هل دادنش کردم. اروم اروم رفتیم پایین؛ جین تا مارو دید با چشمای متعجب ....
۶۰.۷k
۱۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.