این خیلی قشنگ بود:)
بعد از اینکه مادرم فوت کرد ،واسه اینکه از خاطرات اون خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم.اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس پسره هماسم من بود. مادرش دائم صداش میزد. لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه. این قضیه روز های اول کلی کلافهم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم ، شروع کردم به جواب دادن! مادره اونور دیوار به پسرش میگفت : شام حاضره . من اینور دیوار جواب میدادم : الان میام. خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم و فکر میکردم مادرمه. وقتی به پسرش میگفت: شالگردن چه رنگی واست ببافم؟. میگفتم: آبی. حتی صبحها وقتی بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره ۵ دقیقه بیشتر بخوابم.
راستش من هیچوقت با پسرش روبهرو نشدم. فقط چندباری خودش رو وقتی داشت میرفت بیرون از پنجره دید زدم. موهای خاکستری رنگ و چهره مهربونی داشت و همیشه با کلی خرید برمیگشت. یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم: من هماسم پسر شما هستم و شمارو مثل مادرم دوست دارم!.
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد و یکی از دوستام فهمید تو خونه با خودم حرف میزنم. اون هم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زود بردنم تیمارستان،میگفتن اسکیزوفرنی دارم!. توی تیمارستان بعد از کلی تشکیل پرونده، کلی داروی حال ب هم زن به خوردم دادن و مجبور شدم چند هفتهای بین یه سری بیمار اسکیزوفرنیک زندگی کنم. حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب همسایه رو دادم. اما هربار که داستانم رو تعریف میکردم، دکترها میگفتن همسایهت اصلا کسیرو نداره و سال هاست که تنها زندگی میکنه! دیگه کمکم داشت باورم میشد که دیوونه شدم. تااین که یه روز ب سرم زد؛لباس یکی از دکتر هارو پیچوندم و از تیمارستان فرار کردم . صاف رفتم سراغ زن همسایه. اما اون از خونه رفته بود و یه نامه واسم گذاشته بود : من هم شمارو مثل پسرم دوست دارم ، پسرم اگه زنده بود ، الان همسن شما بود!.