murder of love part 6
" این گونه نباشد که رویاهارا زندگی کنیم و زندگی را فراموش کنیم * هری پاتر و سنگ جادو _ جی کی رولینگ "
_ خب حالا چی شده که عمو یادش افتاده یه خانواده ای داره و بیاد ببینتش ؟
آرشام رو کاناپه لم داده بود و به مخاطب صحبتش که بابا بود خیره شد . بابا هم کم نیاورد و با اخمی بین پیشونیش گفت : این چه حرفیه ارشام ؟ اول اینکه هر دفعه یه زنگی میزدند و دوم اینکه با بزرگترت درست صحبت کن
سرشو انداخت پایین و گفت : خب مگه چی گفتم ؟ اصلا ولش ! نگفتین چرا یهو خواستن بیان ؟
_ یادت نیست قرار بود هر پنج سال یبار به یادبود ترانه بیان اینجا و یه سر به پرورشگاه بزنن ؟
ارشام دیگه چیزی نگفت . حقم داشت ، اون خاطره های شوم دوباره رو سرش به صورت فیلم پخش شده بود ! مسلما مرگ ارمیتا یکی از دردناکترین مرگ هایی بود که کیتوانستیم تحمل کنیم ، مخصوصا بعد از اینکه اطلاع دادند مرگ طبیعی بر اثر تصادف به یک قتل تغییر جهت داده !
بعد چند دقیقه سکوت چند تقه ای به در خورد ، حدس اینکه چه کسی یا چه کسانی پشت ان در بودند کار سختی نبود بود ؟
هممون پشت در هجوم بردیم ، هرچی هم که نباشه برای احوال پرسی بعد از سه سال مجبور بودیم ! من مامان بابا رویا ارشام باران و سحر یه جمعیت هفت نفره پشت در صف کشیده بودیم و بابا در رو باز کرد و اول از همه چهره خرسند عمو کیوان رونمایی شد که تضاد کاملی با صورت تقریبا عصبی زن عمو داشت .
بعد از احوال پرسی کوتاه و مختصری نشستن رو مبل و کاناپه تا یه خستگی در کنند . ترنم چی ؟ هنوز هم طوری رفتار میکرد که انگار غریبم ! مثل اینکه کل حافظ رو پاک کرده بودند و تو گوشش خونده بودند که این پسر عموت همونی نیست که به عنوان بهترین دوستت میدیدیش و هرچی که اتفاق میوفتاد جزو اولین نفراتی بود که خبردار میشد و هرجوره حمایتت میکرد !
همه به نوحی مشغول بودند . بابا و عمو داشتن حرف میزدند و رویا هم کنترل مجلس سه نفره ی خودش و ترنم و باران رو گرفته بود و سحر هم هرچند وقت یکبار یه مزه ای میپروند و مامان و زن عمو هم تو اشپزخونه بودند دسترسی نداشتم ببینم دارن چیکار میکنن و منو ارشام و کیارش برادر ترنم هم از هرجایی حرف میزدیم ولی خب حتی به خاطر شخصیت خودم هم که شده بود معمولا زیاد حرف نمیزدم و بیشتر شنونده 8بودم ، کسی هم ناراضی نبود ، راستیتش از سه سال گذشته یکم این خانواده باهامون سر سنگین رفتار میکنن ! مخصوصا من ! نمیدونم چه خصومتی باهاشون داشتم ولی هرچی که هست به وضوح شاهد این رفتارشون بودم .
دیر وقت بود و در عجب بودم که سحر با این سن کمش چرا هنوز بیداره ! قیافه همه داشت زار میزد که از خستگی جون نداشتن حرف بزنن و بالاخره تصمیم گرفتن بگیرن بخوابن . کیارش و ترنم چمدان هاشون رو گذاشتن تو اتاق قبلی ارشام و عمو و زنعمو هم تو اتاق مهمان مستقر شدن و قرار شد مامان بابا تو اتاق خودشون و ارشام و باران و دخترشون تو اتاق رویا باشن ، منم رفتم سمت اتاق خودم ، همین که درو باز کردم چشمام دیگه توانایی گرد شدن نداشت . وسایل رویا اینجا چیکار میکنه ؟ خودش چرا اینجاست ؟ سوالاتمو به زبون اوردم و در مقابل گفت : انتظار داری کجا کپه مرگمو بزارم؟ مامان گفت این دو هفته ای اینا اینجا هستنو من بیام اتاق تو . بعد یع نیشخند خبیثی زد و ادامه داد : سلام هم اتاقی !
عالیه اصلا بهتر از این نمیشد ! قراره دو ماه کامل تحملش کنم ! قبل اینکه پاش برسه به تختم سریعتر پریدم رو تخت
+ پایین تخت میخوابی !
_ ارشیا ! تختت دو نفرس بیشور خب خودت پایین بخواب !
نچی گفتم و بالشمو برداشت و افتاد به جونم !
_ یا پا میشی ... یا ... داد میزن...م ... ابرو حیثیتت بره ....
دستشو گرفتم : خیلی خب باشه تو این ور تخت بخواب منم اینطرف
با بالشهای اضافی هم یه مرز مشخصی بین رویا و خودم ایجاد کردم .
_ این دگه چه سمیه ؟!
+ تو جفتک میندازی ، منم حفظ امنیت میکنم !
از روی همون مرز با پاش محکم زد به شکمم
_ اول اینکه من جفتک نمیدازم دوم اینکه اگه هم بندازم مانعی جلو دارم نیست !
+ الان داری اعتراف میکنی که الاغی ؟ چون معمولا اونان که جفتک میندازن !
نشست رو تخت و چشم غره ای بهم رفت و دوباره گرفت خوابید .
فردا دیگه باید شروع کنم از ترنم بپرسم جریان سامان چیه ، تا چند دقیقه بعد چشمام گرم شد و خوابیدم ...
_ خب حالا چی شده که عمو یادش افتاده یه خانواده ای داره و بیاد ببینتش ؟
آرشام رو کاناپه لم داده بود و به مخاطب صحبتش که بابا بود خیره شد . بابا هم کم نیاورد و با اخمی بین پیشونیش گفت : این چه حرفیه ارشام ؟ اول اینکه هر دفعه یه زنگی میزدند و دوم اینکه با بزرگترت درست صحبت کن
سرشو انداخت پایین و گفت : خب مگه چی گفتم ؟ اصلا ولش ! نگفتین چرا یهو خواستن بیان ؟
_ یادت نیست قرار بود هر پنج سال یبار به یادبود ترانه بیان اینجا و یه سر به پرورشگاه بزنن ؟
ارشام دیگه چیزی نگفت . حقم داشت ، اون خاطره های شوم دوباره رو سرش به صورت فیلم پخش شده بود ! مسلما مرگ ارمیتا یکی از دردناکترین مرگ هایی بود که کیتوانستیم تحمل کنیم ، مخصوصا بعد از اینکه اطلاع دادند مرگ طبیعی بر اثر تصادف به یک قتل تغییر جهت داده !
بعد چند دقیقه سکوت چند تقه ای به در خورد ، حدس اینکه چه کسی یا چه کسانی پشت ان در بودند کار سختی نبود بود ؟
هممون پشت در هجوم بردیم ، هرچی هم که نباشه برای احوال پرسی بعد از سه سال مجبور بودیم ! من مامان بابا رویا ارشام باران و سحر یه جمعیت هفت نفره پشت در صف کشیده بودیم و بابا در رو باز کرد و اول از همه چهره خرسند عمو کیوان رونمایی شد که تضاد کاملی با صورت تقریبا عصبی زن عمو داشت .
بعد از احوال پرسی کوتاه و مختصری نشستن رو مبل و کاناپه تا یه خستگی در کنند . ترنم چی ؟ هنوز هم طوری رفتار میکرد که انگار غریبم ! مثل اینکه کل حافظ رو پاک کرده بودند و تو گوشش خونده بودند که این پسر عموت همونی نیست که به عنوان بهترین دوستت میدیدیش و هرچی که اتفاق میوفتاد جزو اولین نفراتی بود که خبردار میشد و هرجوره حمایتت میکرد !
همه به نوحی مشغول بودند . بابا و عمو داشتن حرف میزدند و رویا هم کنترل مجلس سه نفره ی خودش و ترنم و باران رو گرفته بود و سحر هم هرچند وقت یکبار یه مزه ای میپروند و مامان و زن عمو هم تو اشپزخونه بودند دسترسی نداشتم ببینم دارن چیکار میکنن و منو ارشام و کیارش برادر ترنم هم از هرجایی حرف میزدیم ولی خب حتی به خاطر شخصیت خودم هم که شده بود معمولا زیاد حرف نمیزدم و بیشتر شنونده 8بودم ، کسی هم ناراضی نبود ، راستیتش از سه سال گذشته یکم این خانواده باهامون سر سنگین رفتار میکنن ! مخصوصا من ! نمیدونم چه خصومتی باهاشون داشتم ولی هرچی که هست به وضوح شاهد این رفتارشون بودم .
دیر وقت بود و در عجب بودم که سحر با این سن کمش چرا هنوز بیداره ! قیافه همه داشت زار میزد که از خستگی جون نداشتن حرف بزنن و بالاخره تصمیم گرفتن بگیرن بخوابن . کیارش و ترنم چمدان هاشون رو گذاشتن تو اتاق قبلی ارشام و عمو و زنعمو هم تو اتاق مهمان مستقر شدن و قرار شد مامان بابا تو اتاق خودشون و ارشام و باران و دخترشون تو اتاق رویا باشن ، منم رفتم سمت اتاق خودم ، همین که درو باز کردم چشمام دیگه توانایی گرد شدن نداشت . وسایل رویا اینجا چیکار میکنه ؟ خودش چرا اینجاست ؟ سوالاتمو به زبون اوردم و در مقابل گفت : انتظار داری کجا کپه مرگمو بزارم؟ مامان گفت این دو هفته ای اینا اینجا هستنو من بیام اتاق تو . بعد یع نیشخند خبیثی زد و ادامه داد : سلام هم اتاقی !
عالیه اصلا بهتر از این نمیشد ! قراره دو ماه کامل تحملش کنم ! قبل اینکه پاش برسه به تختم سریعتر پریدم رو تخت
+ پایین تخت میخوابی !
_ ارشیا ! تختت دو نفرس بیشور خب خودت پایین بخواب !
نچی گفتم و بالشمو برداشت و افتاد به جونم !
_ یا پا میشی ... یا ... داد میزن...م ... ابرو حیثیتت بره ....
دستشو گرفتم : خیلی خب باشه تو این ور تخت بخواب منم اینطرف
با بالشهای اضافی هم یه مرز مشخصی بین رویا و خودم ایجاد کردم .
_ این دگه چه سمیه ؟!
+ تو جفتک میندازی ، منم حفظ امنیت میکنم !
از روی همون مرز با پاش محکم زد به شکمم
_ اول اینکه من جفتک نمیدازم دوم اینکه اگه هم بندازم مانعی جلو دارم نیست !
+ الان داری اعتراف میکنی که الاغی ؟ چون معمولا اونان که جفتک میندازن !
نشست رو تخت و چشم غره ای بهم رفت و دوباره گرفت خوابید .
فردا دیگه باید شروع کنم از ترنم بپرسم جریان سامان چیه ، تا چند دقیقه بعد چشمام گرم شد و خوابیدم ...
۳۵.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.