تهیونگ و دختر رزمی پوش
سو به صورت عالیجناب نگاه کردم همونطور که برادرم گفته بود اون واقعا زیبا بود . تهیونگ : بانو دوست داری بریم بیرون قصر رو ببینیم . سو : بله عالیجناب . تهیونگ : بردمش به اسطبل و گفتم هر کدوم از اسب هارو میخواد انتخاب کنه . سو : داشتم همینطوری به اسب ها نگاه میکردم که چشمم خورد به یه اسب سفید خوشگل بعد گفتم عالیجناب من این اسب رو میخوام . تهیونگ : انتخابت عالیه این اسب اصیل ایرانی . به سرباز گفتم یه زین به اسب ببنده بعدش رفتم اسب خودم رو اوردم و بعد هر دو سوار شدیم و به سمت در خروجی قلعه رفتیم در رو برامون باز کردن که همون لحظه سو با اسب شتاب گرفت حرکت کرد خیلی سریع میرفت باورم نمید که این دختر بتونه اینقدر سریع اسب سواری کنه . بعد سرعتم زیاد کردم و رسیدم بهش . سو : عالیجناب الیزابت اسب خیلی خوبیه . تهیونگ : چه اسم قشنگی براش انتخاب کردی بعد رسیدیم به یه دشت بزرگ پر از گل . سو: عالیجناب میاید مسابقه اسب سواری؟ . تهیونگ :اره بعد وقتی مسابقه دادیم دو تامون باهم دیگه از خط پایان گذشتیم . سو : رفتیم نشستیم روی زمین تا استراحت کنیم بعد عالیجناب باهام صحبت کرد وقتی به اسمون نگاه کردم دیدم شب شده به عالیجناب گفتم بلند شد و رفت سوار اسب شد منم رفتم دنبالش حرکت کردیم به سمت قصر وقتی رسیدیم یه سرباز اومد جلومون و گفت پادشاه با هر دومون کار داره بعد رفتیم پیش پادشاه بزرگ . پادشاه : ولیعهد فردا مراسم شمشیر داریم و تو عروس گلم فردا تو هم برای مراسم اماده شو . سو و تهیونگ : بله ای گفتن و از پیش پادشاه رفتن . سو : به ولیعهد تعظیم کردم و رفتم داخل اتاقم خوابیدم فردا صبحتهیونگ : اماده بودم رفتم از اتاقم بیرون یاد سو افتادم به سمت اتاقشون رفتم ندیمه خواست حضورمو اعلام کنه که در باز شد سو اومد بیرون با دیدن من خیلی شکه شده بود و بعد یه تعظیم کرد . سو : عالیجناب چیزی شده که به اینجا اومدید؟ . تهیونگ : خواستم بگم که باهم به مراسم بریم . سو : بعد با شاهزاده رفتم وقتی رسیدیم به مراسم به ملکه و پادشاه ادای احترام کردیم و رفتیم روی صندلی های مخصوص خاندان سلطنتی نشستیم . تهیونگ : من برای مبارزه رفتم و با چند نفر مبارزه کردم که همش من برنده میشدم . سو : شاهزاده همش برنده میشد و دیگه داوطلب از فرزندان دربار نبود که با شاهزاده مبارزه کنه برای همین بلند شدم و رفتم پیش پادشاه و گفتم امپراطور اگر اجازه بدید من با شاهزاده مبارزه میکنمپادشاه : تو دختر قوی هستی ولی این رسم نیست که شما با یک شاهزاده مبارزه کنی . سو : عالیجناب خواهش میکنم اجازه بدید . پادشاه : خیلی خوب میتونید مبارزه کنید . سو : رفتم جلوی شاهزاده و احترام گذاشتم بهشون و گفتم خواهش میکنم صادقانه بازی کنید و منو به چشم زنتون الان نبینید از تون خواهش میکنم منو الان به چشم یک رقیب ببینید . تهیونگ : باشه حال که خودتون اینطوری میخواین بانو . سرباز: مبارزه شروع میشود . تهیونگ :وقتی سو شمشیرش رو کشید اول فکر کردم نمیتونه مبارزه بکنه ولی وقتی داشتیم مبارزه میکردیم اون دختر در برابر من خیلی خوب مقاومت میکرد همیشه هر کس با من مبارزه کنه همون لحظه میبازه ولی این دختر با همه فرق داشت . سو : داشتم مبارزه میکردم که صورت برادرم اومد جلوی چشمم و حواسم پرت شد . تهیونگ : سو داشت خوب مبارزه میکرد اما یهو حواسش پرت شد و ناگهان.......
۳۹.۹k
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.