" دل تنگ من "
" دل تنگ من "
اغلب اوقات دلم برای او سخت به فشار می اید ، این حالت احساس عجیبی ست...
احساس میکنم تمام دنیا در چشم های من تیره و تار شده است..احساس نیاز میکنم،
نیاز به اغوشش..اما هنگامی که به این فکر می افتم که اغوشش هرگز نصیب من نخواهد شد اشک های بلورین قطره قطره بر گونه هایم جاری میشود و در آن لحظه حتی مرگ هم برایم شیرین میشود تا اسیر چنین حالتی شدن ؛ گوشی را در دست میگیرم و غرورم را زیر پا میگذارم و اماده ی دادن مسیج میشوم ؛ اما هنگامی که به یاد اخرین مسیج او میافتم که در ان خطاب به من گفته بود که مرا نمیخواهد ، ترس وجودم را فرامیگیرد طوری که از درد در قلبم کوچکم خون گریه میکنم و نمیدام چرا قلب پر احساس من کم کم ناآرام میشود و درد میگیرد...سپس به خالق عشق مینگرم و با اندکی تامل میگویم خداوندا ، عزیز من ، مهربانم ، گویندخالق عشق و محبت آنقدر بنده هایش را دوست دارد که حتی بدترین آن ها هم برایش عزیز است...ولی خداوندا انگار مرا تو نمیخواهی...!! و یا میترسم که شاید یادت رفته باشد بنده ای حقیر در زوایای جهانت همچو من داری و هر شب تو را میخواند و عاجزانه تو را صدا میزند...خداوندا شب و روز به درگاهت نظر دارم که شاید حل کنی گره ی این مشکلم را..ولی افسوس که هرشب باید با چشم ها ی اشک آلود به خواب دردناک روم...
مهربانم ، من از تو چیزی نخواهم جز پاسخ به سوال هایم
خداوندا به من بگوی تو ، که آیا چه شد جواب همه ی التماس هایم به درگاهت؟؟
به من تنها این را بگوی که گریه های هر شب من به باد نخواهد رفت!
پس نگارا بگوی که او مرا میخواهد و دوست دارد..
خداوندا!! نمیدانم چه تعریفی از عشق خود به او دهم تا کمی باورم کند...
خداوندا من از مرگ نمیترسم،از آن روزی میترسم که بمیرم و حسرت یک بار آغوشش در دلم مانده باشد...
اغلب اوقات دلم برای او سخت به فشار می اید ، این حالت احساس عجیبی ست...
احساس میکنم تمام دنیا در چشم های من تیره و تار شده است..احساس نیاز میکنم،
نیاز به اغوشش..اما هنگامی که به این فکر می افتم که اغوشش هرگز نصیب من نخواهد شد اشک های بلورین قطره قطره بر گونه هایم جاری میشود و در آن لحظه حتی مرگ هم برایم شیرین میشود تا اسیر چنین حالتی شدن ؛ گوشی را در دست میگیرم و غرورم را زیر پا میگذارم و اماده ی دادن مسیج میشوم ؛ اما هنگامی که به یاد اخرین مسیج او میافتم که در ان خطاب به من گفته بود که مرا نمیخواهد ، ترس وجودم را فرامیگیرد طوری که از درد در قلبم کوچکم خون گریه میکنم و نمیدام چرا قلب پر احساس من کم کم ناآرام میشود و درد میگیرد...سپس به خالق عشق مینگرم و با اندکی تامل میگویم خداوندا ، عزیز من ، مهربانم ، گویندخالق عشق و محبت آنقدر بنده هایش را دوست دارد که حتی بدترین آن ها هم برایش عزیز است...ولی خداوندا انگار مرا تو نمیخواهی...!! و یا میترسم که شاید یادت رفته باشد بنده ای حقیر در زوایای جهانت همچو من داری و هر شب تو را میخواند و عاجزانه تو را صدا میزند...خداوندا شب و روز به درگاهت نظر دارم که شاید حل کنی گره ی این مشکلم را..ولی افسوس که هرشب باید با چشم ها ی اشک آلود به خواب دردناک روم...
مهربانم ، من از تو چیزی نخواهم جز پاسخ به سوال هایم
خداوندا به من بگوی تو ، که آیا چه شد جواب همه ی التماس هایم به درگاهت؟؟
به من تنها این را بگوی که گریه های هر شب من به باد نخواهد رفت!
پس نگارا بگوی که او مرا میخواهد و دوست دارد..
خداوندا!! نمیدانم چه تعریفی از عشق خود به او دهم تا کمی باورم کند...
خداوندا من از مرگ نمیترسم،از آن روزی میترسم که بمیرم و حسرت یک بار آغوشش در دلم مانده باشد...
۶.۶k
۲۰ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.