عاشق خدمتکارم شدم پارت آخر فصل اول
ا/ت : تو...تو خیلی قوی بودی که این همه درد رو تحمل کردی به خودم افتخارمیکنم که چنین برادری دارم حالا هم خودتو سرزنش نکن من دیگه پیشتم
جین وو : ........ ( در حال گریه کردن )
ا/ت : داداشی نمیخوای آبجیتو بغل کنی دلت برام تنگ نشده بعد این همه سال ( با گریه)
جین وو : معلومه......معلومه که شده....میدونی چقدر دلم میخواست بغلت کنم....میدونی چقدر دلم میخواست دوباره منو داداش صدا بزنی.....من...من خیلی متا.....
( با گریه)
ا/ت : هی داداش مگه قرار نشد دیگه فراموشش کنی.....اگه همینجوری ادامه بدی باهات قهر میکنما.......
جین وو : هنوزم مثل بچگیاتی...(با لبخند)
حالا بهتره بریم خونه
ا/ت : اما.....لباسام....همه چیزم اونجاست
جین وو : نگران نباش تو خونه ی جدیدت همه چی هست
ا/ت : خونه....ولی مگه تو....
جین وو : میدونم چی تو فکرته درسته من نتونستم کار پیدا بکنم ولی با حقوقی که جمع کرده بودم.....مج...مجبور شدم خونه بگیرم چون جایی نداشتم( اینجارو با شرمندگی گفت)
ا/ت : خوب کاری کردی.....منم بودم همین کارو میکردم پس بهتره شرمنده نباشی
جین وو : 🙂🙂 بیا همینطور که راه میریم بقیش رو بهت میگم......
باشه ای گفتمو دنبالش راه افتادم که ادامه داد.....
جین وو : بعدش سعی کردم یه شرکت تاسیس کنم که البته اینکار رو کردم ولی خیلی کوچیکه و حتی بهتره بگم درحال فروپاشیه( اینجارو با ناامیدی گفت)
ا/ت : یاااااا.....داداشی که من میشناسم انقدر سریع ناامید نمیشد....تازه الان منم هستم بهت کمک میکنم پس.........نگران نباشه باشه ( باحالت کیوت)
جین وو لپمو کشیدو گفت....
جین وو : خواهر کیوتم باشه ف...فقط میشه ازت یه چیزی به خوام......
ا/ت : اوممم حتما....
جین وو : میخوام....میخوام که اداره ی شرکت رو به عهده بگیری
با این حرفش از حرکت ایستادمو با بهت بهش نگاه کردم.....بهش گفتم.....
ا/ت : معلوم.....معلوم هست داری چی میگی
جین وو : آره میخوام رئیس اون شرکت بشی
ا/ت : امکان نداره.....اون شرکت تو بعد من رئیس باشم.....
جین وو : آره من میخوام تو رئیس باشی.....
من به مدیریت تو ایمان دارم.....درضمن من که از پیشت نمیرم داخل یه بخش دیگه کار میکنم
مطمئنم با مدیریت تو شرکت خیلی قوی تر میشه
ا/ت : آخ....آخه من نمی....
جین وو : رو حرف من حرف نزن.....ببینم نمیخوای خواسته ی داداشت رو قبول کنیو منو خوشحال کنی........
ا/ت : .........
جین وو : زودباششش
ا/ت : قول میدم شرکتت رو به بزرگ ترین شرکت جهان تبدیل کنم جوری که حتی از شرکت جئون جونگ کوک هم جلو بزنه
جین وو : این بود ا/تی که میخواستم
خیله خوب بهتره که بریم خونه.....
ما اونجا قدم برداشتیم...قدم تویه یه راه سخت ...راه سختی که پراز پیچو خمه اما....اما ما از پسش برمییایم اون هم در کنار هم....
این شروع زندگی جدید من بود....
جین وو : ........ ( در حال گریه کردن )
ا/ت : داداشی نمیخوای آبجیتو بغل کنی دلت برام تنگ نشده بعد این همه سال ( با گریه)
جین وو : معلومه......معلومه که شده....میدونی چقدر دلم میخواست بغلت کنم....میدونی چقدر دلم میخواست دوباره منو داداش صدا بزنی.....من...من خیلی متا.....
( با گریه)
ا/ت : هی داداش مگه قرار نشد دیگه فراموشش کنی.....اگه همینجوری ادامه بدی باهات قهر میکنما.......
جین وو : هنوزم مثل بچگیاتی...(با لبخند)
حالا بهتره بریم خونه
ا/ت : اما.....لباسام....همه چیزم اونجاست
جین وو : نگران نباش تو خونه ی جدیدت همه چی هست
ا/ت : خونه....ولی مگه تو....
جین وو : میدونم چی تو فکرته درسته من نتونستم کار پیدا بکنم ولی با حقوقی که جمع کرده بودم.....مج...مجبور شدم خونه بگیرم چون جایی نداشتم( اینجارو با شرمندگی گفت)
ا/ت : خوب کاری کردی.....منم بودم همین کارو میکردم پس بهتره شرمنده نباشی
جین وو : 🙂🙂 بیا همینطور که راه میریم بقیش رو بهت میگم......
باشه ای گفتمو دنبالش راه افتادم که ادامه داد.....
جین وو : بعدش سعی کردم یه شرکت تاسیس کنم که البته اینکار رو کردم ولی خیلی کوچیکه و حتی بهتره بگم درحال فروپاشیه( اینجارو با ناامیدی گفت)
ا/ت : یاااااا.....داداشی که من میشناسم انقدر سریع ناامید نمیشد....تازه الان منم هستم بهت کمک میکنم پس.........نگران نباشه باشه ( باحالت کیوت)
جین وو لپمو کشیدو گفت....
جین وو : خواهر کیوتم باشه ف...فقط میشه ازت یه چیزی به خوام......
ا/ت : اوممم حتما....
جین وو : میخوام....میخوام که اداره ی شرکت رو به عهده بگیری
با این حرفش از حرکت ایستادمو با بهت بهش نگاه کردم.....بهش گفتم.....
ا/ت : معلوم.....معلوم هست داری چی میگی
جین وو : آره میخوام رئیس اون شرکت بشی
ا/ت : امکان نداره.....اون شرکت تو بعد من رئیس باشم.....
جین وو : آره من میخوام تو رئیس باشی.....
من به مدیریت تو ایمان دارم.....درضمن من که از پیشت نمیرم داخل یه بخش دیگه کار میکنم
مطمئنم با مدیریت تو شرکت خیلی قوی تر میشه
ا/ت : آخ....آخه من نمی....
جین وو : رو حرف من حرف نزن.....ببینم نمیخوای خواسته ی داداشت رو قبول کنیو منو خوشحال کنی........
ا/ت : .........
جین وو : زودباششش
ا/ت : قول میدم شرکتت رو به بزرگ ترین شرکت جهان تبدیل کنم جوری که حتی از شرکت جئون جونگ کوک هم جلو بزنه
جین وو : این بود ا/تی که میخواستم
خیله خوب بهتره که بریم خونه.....
ما اونجا قدم برداشتیم...قدم تویه یه راه سخت ...راه سختی که پراز پیچو خمه اما....اما ما از پسش برمییایم اون هم در کنار هم....
این شروع زندگی جدید من بود....
۱۶۸.۲k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.