گریه ی شبانه. پارت ۱
#گریه ی شبانه. پارت ۱
(از زبان جسیکا)
دوباره مثل هر روز با کلافگی از خواب پا شدم. سرم درد میکنه چون دیشب تا ساعت ۴ صب یه بند اشک میریختم، همه ی خاطراتم از اون شب همش از ذهنم میگذره و این برام عذاب آوره.
پاشدم رفتم کاراما کردم و یه هودی و شلوار لش پوشیدم، یه رژ مشکی زدم و موهام رو بالا بستم و زدم از خونه بیرون.
حالم خیلی بده چون همش ویلیام میاد جلوی چشمم، چه خاطره هایی که توی این کوچه ها نداشتیم. سعی کردم بغضما نگه دارم تا شب بیام خونه و یه دل سیر گریه کنم. کار خاصی بیرون نداشتم اما دیگه حالم از اون خونه بهم میخوره، ۲ بار اون ویلیام رو دعوت کردم خونم و همین عذابم میده.
رفتم به یه کافه و یه قهوه تلخ سفارش دادم.
دلم میخواست سرما بکوبم به دیوار بلکه همه ی خاطراتم با اون عوضی تموم بشه، همش میاد توی ذهنم، توی کافه و خونه هرجای دیگه با هم خاطره داریم. لعنتی، همش صحنه ای که گفت بیا تموم کنیم توی ذهنمه.
//فلش بک به اون شب//
با خوشحالی رفتم پارک به امید اینکه دوباره چهرش رو ببینم. نشسته بود روی صندلی که کنار یه درخت بود، با خوشحالی به سمتش رفتم و با شادی گفتم: سلام عشقم چطوری، دلم برات تنگ شده بود و تا گفتی بیام سریع اومدم.
دیدم حالش ناجوره برای همین گفتم: ویلیام چرا انقدر ناراحتی؟ چیزی اذیتت میکنه؟ لظفا بهم بگو شاید بتونم کاری کنم.
گفت: بیا این رابطه رو تموم کنیم!
برای یه لحظه بهم شک بدی وارد شد و با اضطراب گفتم: چ.... چی؟ چرا؟ من کاری کردم؟ لطفا بهم بگو ویلیام
با عصبانیت پاشد و روبروم وایساد و گفت: من دیگه تورو دوس ندارم، یکی دیگرو دوس دارم و میخوام این رابطه رو تموم کنیم. دیگه بهم زنگ نزن و پیام هم نده
//پایان فلش بک//
از اون لحظه دیگه کسی رو دوس ندارم و حال خرابی دارم. هرشب با کلافگی میرم خونه و تا صب گریه میکنم و غصه میخورم. دیگه اون جسیکاعی نیسم که پر از شادی و انرژی مثبت بود، الان یه دختر افسرده و تنهام!
اگر دوس داشتی لایک کن و کامنت بزار تا پارت بعد رو هم بزارم🖤
(از زبان جسیکا)
دوباره مثل هر روز با کلافگی از خواب پا شدم. سرم درد میکنه چون دیشب تا ساعت ۴ صب یه بند اشک میریختم، همه ی خاطراتم از اون شب همش از ذهنم میگذره و این برام عذاب آوره.
پاشدم رفتم کاراما کردم و یه هودی و شلوار لش پوشیدم، یه رژ مشکی زدم و موهام رو بالا بستم و زدم از خونه بیرون.
حالم خیلی بده چون همش ویلیام میاد جلوی چشمم، چه خاطره هایی که توی این کوچه ها نداشتیم. سعی کردم بغضما نگه دارم تا شب بیام خونه و یه دل سیر گریه کنم. کار خاصی بیرون نداشتم اما دیگه حالم از اون خونه بهم میخوره، ۲ بار اون ویلیام رو دعوت کردم خونم و همین عذابم میده.
رفتم به یه کافه و یه قهوه تلخ سفارش دادم.
دلم میخواست سرما بکوبم به دیوار بلکه همه ی خاطراتم با اون عوضی تموم بشه، همش میاد توی ذهنم، توی کافه و خونه هرجای دیگه با هم خاطره داریم. لعنتی، همش صحنه ای که گفت بیا تموم کنیم توی ذهنمه.
//فلش بک به اون شب//
با خوشحالی رفتم پارک به امید اینکه دوباره چهرش رو ببینم. نشسته بود روی صندلی که کنار یه درخت بود، با خوشحالی به سمتش رفتم و با شادی گفتم: سلام عشقم چطوری، دلم برات تنگ شده بود و تا گفتی بیام سریع اومدم.
دیدم حالش ناجوره برای همین گفتم: ویلیام چرا انقدر ناراحتی؟ چیزی اذیتت میکنه؟ لظفا بهم بگو شاید بتونم کاری کنم.
گفت: بیا این رابطه رو تموم کنیم!
برای یه لحظه بهم شک بدی وارد شد و با اضطراب گفتم: چ.... چی؟ چرا؟ من کاری کردم؟ لطفا بهم بگو ویلیام
با عصبانیت پاشد و روبروم وایساد و گفت: من دیگه تورو دوس ندارم، یکی دیگرو دوس دارم و میخوام این رابطه رو تموم کنیم. دیگه بهم زنگ نزن و پیام هم نده
//پایان فلش بک//
از اون لحظه دیگه کسی رو دوس ندارم و حال خرابی دارم. هرشب با کلافگی میرم خونه و تا صب گریه میکنم و غصه میخورم. دیگه اون جسیکاعی نیسم که پر از شادی و انرژی مثبت بود، الان یه دختر افسرده و تنهام!
اگر دوس داشتی لایک کن و کامنت بزار تا پارت بعد رو هم بزارم🖤
۴۶.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.