رمان تنهاترین در دنیا پارت 🖤۲🖤
که گفتن:می خوایم بریم شمال برای تعطیلات عید
اما دخترک که گفتم جسمش بود ولی روحش جای دیگه بود
پدر ات: خوب ات وسایلت باید زود جمع کنی چون فردا صبح زود میریم
ات؟ ات؟
دخترک تازه به خودش اومد
ات: چشم
پدر ات: چی چشم؟!
ات: هان چیز
پدر ات: اصلا حواست کجاست واقعا نمی فهمم دارم میگم برای تعطیلات عید قبل از سال تحویل میریم
شمال فردا صبح زود
ات: باشه
یک دفعه دخترک به خودش اومد
ات: چی؟!
ات: پس خاکستری چی میشه؟!
پدر ات: خاکستری کی دیگه؟!
مادر ات: بابا این گربه رو میگه نترس برای خاکستری جونت آب و غذا بزاری نمی میره
ات: مامان
مادر ات: یامان مگه بد پیشنهادی دادم حالا زود پاشو برو وسایلت جمع کن
ات: چشم
رفتم تو اتاقم وسایلم داشتم جمع میکردم تو کشو لباسام یک قاب عکس دیدم آره این همون عکسی با چه خوشحالی عکس گرفتیم البته اون داشته لذت می برده هی من هیچی از دوستی کم نزاشتم
چشمم خورد به دفترچه خاطراتم که زیر قاب عکس بود
آره دفترچه خاطراتم
خاطرات که نه کابوس خاطراتی که تلخ هستند مثل یک کابوس برای آدما هستن دفترچه خاطراتم مثل آرامش قبل از طوفان بود
وسایلم جمع کردم کامل رفتم رو تختم شروع به خوندن خاطراتم کرد
(خاطرات)
وای نمی دونی خدا چقدر خوشحالم فردا عکاسی مدرسه داریم برای شب یلدا
رفتم صفحه بعد دیدم
چرا خدا یک بار فکر کردم شادم هان؟! چرا انقدر اذیتم کردن چرااااا؟؟؟؟؟
چرااا یک بار شاد نیستم قشنگ
چرا امتحانم قشنگ گند زدم
چرا اون آبروم برد
چراااا خدااااا
غرق کابوسام بودم نفهمیدم چی شد خوابم برد که ...
نویسنده: نقاب سیاه
@bts-aiteh2
@jk.black.mask
اما دخترک که گفتم جسمش بود ولی روحش جای دیگه بود
پدر ات: خوب ات وسایلت باید زود جمع کنی چون فردا صبح زود میریم
ات؟ ات؟
دخترک تازه به خودش اومد
ات: چشم
پدر ات: چی چشم؟!
ات: هان چیز
پدر ات: اصلا حواست کجاست واقعا نمی فهمم دارم میگم برای تعطیلات عید قبل از سال تحویل میریم
شمال فردا صبح زود
ات: باشه
یک دفعه دخترک به خودش اومد
ات: چی؟!
ات: پس خاکستری چی میشه؟!
پدر ات: خاکستری کی دیگه؟!
مادر ات: بابا این گربه رو میگه نترس برای خاکستری جونت آب و غذا بزاری نمی میره
ات: مامان
مادر ات: یامان مگه بد پیشنهادی دادم حالا زود پاشو برو وسایلت جمع کن
ات: چشم
رفتم تو اتاقم وسایلم داشتم جمع میکردم تو کشو لباسام یک قاب عکس دیدم آره این همون عکسی با چه خوشحالی عکس گرفتیم البته اون داشته لذت می برده هی من هیچی از دوستی کم نزاشتم
چشمم خورد به دفترچه خاطراتم که زیر قاب عکس بود
آره دفترچه خاطراتم
خاطرات که نه کابوس خاطراتی که تلخ هستند مثل یک کابوس برای آدما هستن دفترچه خاطراتم مثل آرامش قبل از طوفان بود
وسایلم جمع کردم کامل رفتم رو تختم شروع به خوندن خاطراتم کرد
(خاطرات)
وای نمی دونی خدا چقدر خوشحالم فردا عکاسی مدرسه داریم برای شب یلدا
رفتم صفحه بعد دیدم
چرا خدا یک بار فکر کردم شادم هان؟! چرا انقدر اذیتم کردن چرااااا؟؟؟؟؟
چرااا یک بار شاد نیستم قشنگ
چرا امتحانم قشنگ گند زدم
چرا اون آبروم برد
چراااا خدااااا
غرق کابوسام بودم نفهمیدم چی شد خوابم برد که ...
نویسنده: نقاب سیاه
@bts-aiteh2
@jk.black.mask
۱۹.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.