داستان جن گیرقسمت اول:
داستان جن گیرقسمت اول:
قسمت اول داستان ٫جن کشی٬
این داستان کاملا واقعیه و برای یکی از ادلیستام اتفاق افتاده و خودش نویسندشه
اگه باور کردنش برای شما سخته اشکالی نداره اما من دارم کاملا راست میگم
»»»»(داستان از زبون خودشه)««««
چند سال پیش من بیست سالم بود و یک خواهر هجده ساله داشتم.حتما میپرسید چرا میگم داشتم پس تا آخر بخونید.
ما در تهران زندگی میکردیم و بخاطر ورشکستگی پدرم مجبور شدیم همه چی رو بفروشیم وبه یکی از شهر های شمال مهاجرت کنیم،و به خانه ی پدری پدرم بریم خیلی وقت بود پدر و مادربزرگم فوت شده بودن،خونشون حیاط بزرگی داشت به طوری که پدربزرگم قبل مرگش یه خونه دیگه تو حیاط ساخته بود و خونه اولیشون بخاطر برف زیاد تخریب شده بود اما بهش دست نزده بودن.
خلاصه ما داخل خونه شدیم،خونه نزدیک پنجتا پله میخورد میرفت بالا یه ایوون قشنگ داشت و روبهرو در ورودی بود در رو که باز میکردی یه سالن بزرگ بود که سمت چپ به ترتیب دوتا اتاق خواب و بعدش آشپزخانه بود یه در از آشپزخانه وا میشد به روی ایوان که دست چپت دستشویی و حموم و سمت راستشم پنجتا پله میخورد میرفت حیاط.
در پذیرایی رو باز میکردی تو حیاط قشنگ روبه رو یه انباری بود که خیلی داغون بود ولی خودمون درستش کردیم و یه گاز گذاشتیم برای زمانی که مهمون داریم اونجا آشپزی کنیم.
خلاصه یه چند وقتی گذشت تقریبا هر شب تعداد زیادی گربه میرفتن تو خونه متروکه کنار خونمون همون خونه اولیه پدر بزرگم اما گربه ها با هم نبودن که ما شک کنیم کم کم میومدن و شک ما از جایی شروع شد که بعضی وقتها صدای خنده و آهنگ میومد از تو خونه ولی جوری نبود که مارو اذیت کنه ماهم زیاد کاری نداشتیم چون واقعیتش میترسیدیم. یه روز مهمون داشتیم و خونه شلوغ بود بعد شام من و پسر عمه هام تو ایوان داشتیم حرف میزدیم،قابلمه شام تهش سوخته بود و توی انباری داشتن توش آب و سرکه رو میجوشوندن که مادرم به خواهرم میگه آب قابلمرو خالی کنه و اونم قابلمو آورد دم در انباری و یه دفعه خالیش کرد...
ادامه...دارد
قسمت اول داستان ٫جن کشی٬
این داستان کاملا واقعیه و برای یکی از ادلیستام اتفاق افتاده و خودش نویسندشه
اگه باور کردنش برای شما سخته اشکالی نداره اما من دارم کاملا راست میگم
»»»»(داستان از زبون خودشه)««««
چند سال پیش من بیست سالم بود و یک خواهر هجده ساله داشتم.حتما میپرسید چرا میگم داشتم پس تا آخر بخونید.
ما در تهران زندگی میکردیم و بخاطر ورشکستگی پدرم مجبور شدیم همه چی رو بفروشیم وبه یکی از شهر های شمال مهاجرت کنیم،و به خانه ی پدری پدرم بریم خیلی وقت بود پدر و مادربزرگم فوت شده بودن،خونشون حیاط بزرگی داشت به طوری که پدربزرگم قبل مرگش یه خونه دیگه تو حیاط ساخته بود و خونه اولیشون بخاطر برف زیاد تخریب شده بود اما بهش دست نزده بودن.
خلاصه ما داخل خونه شدیم،خونه نزدیک پنجتا پله میخورد میرفت بالا یه ایوون قشنگ داشت و روبهرو در ورودی بود در رو که باز میکردی یه سالن بزرگ بود که سمت چپ به ترتیب دوتا اتاق خواب و بعدش آشپزخانه بود یه در از آشپزخانه وا میشد به روی ایوان که دست چپت دستشویی و حموم و سمت راستشم پنجتا پله میخورد میرفت حیاط.
در پذیرایی رو باز میکردی تو حیاط قشنگ روبه رو یه انباری بود که خیلی داغون بود ولی خودمون درستش کردیم و یه گاز گذاشتیم برای زمانی که مهمون داریم اونجا آشپزی کنیم.
خلاصه یه چند وقتی گذشت تقریبا هر شب تعداد زیادی گربه میرفتن تو خونه متروکه کنار خونمون همون خونه اولیه پدر بزرگم اما گربه ها با هم نبودن که ما شک کنیم کم کم میومدن و شک ما از جایی شروع شد که بعضی وقتها صدای خنده و آهنگ میومد از تو خونه ولی جوری نبود که مارو اذیت کنه ماهم زیاد کاری نداشتیم چون واقعیتش میترسیدیم. یه روز مهمون داشتیم و خونه شلوغ بود بعد شام من و پسر عمه هام تو ایوان داشتیم حرف میزدیم،قابلمه شام تهش سوخته بود و توی انباری داشتن توش آب و سرکه رو میجوشوندن که مادرم به خواهرم میگه آب قابلمرو خالی کنه و اونم قابلمو آورد دم در انباری و یه دفعه خالیش کرد...
ادامه...دارد
۵.۴k
۲۳ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.