من مي پرسم و تو بي پاسخ تر از هميشه
من ميپرسم و تو بيپاسختر از هميشه
نگاهت را از چشمهاي منتظرم دريغ ميکني!
خودم در سکوتت جستوجو ميکنم ..
در تو .. در خودم .. در صداي نفسهايي که به سختي برميآيند!
و من تازه ميفهمم
که تو نميروي!!!
تو خيلي وقت است که رفتهاي ..
و مرا با سايهات تنها گذاشتهاي!
من چه کودکانه از تو بت ساخته بودم ..
به حماقتهاي خودم لبخند ميزنم
وقتي که فکر ميکنم:
" چگونه دوستت ميداشتم ،
چگونه باور کرده بودم که در کنارم ميماني ،
چگونه .. ... "
من براي دل کوچک خودم اشک ميريزم
وقتي که هنوز هم معصومانه دوستت دارد!
نگاهت را از چشمهاي منتظرم دريغ ميکني!
خودم در سکوتت جستوجو ميکنم ..
در تو .. در خودم .. در صداي نفسهايي که به سختي برميآيند!
و من تازه ميفهمم
که تو نميروي!!!
تو خيلي وقت است که رفتهاي ..
و مرا با سايهات تنها گذاشتهاي!
من چه کودکانه از تو بت ساخته بودم ..
به حماقتهاي خودم لبخند ميزنم
وقتي که فکر ميکنم:
" چگونه دوستت ميداشتم ،
چگونه باور کرده بودم که در کنارم ميماني ،
چگونه .. ... "
من براي دل کوچک خودم اشک ميريزم
وقتي که هنوز هم معصومانه دوستت دارد!
۶۴۹
۲۴ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.