یه اتفاق جالب واسه یکی از خادما افتاده بوده میگفت تو یکی
یه اتفاق جالب واسه یکی از خادما افتاده بوده میگفت تو یکی از ماهها که خیلی شلوغ بوده حرم؛ این خادمه قسمتی بوده که ضریح بوده میگفت هردفعه من به سمت حرم چشمم می افتاد یه عرض ادبی میکردم باز به کارم ادامه میدادم تااینکه شیفتم تموم شد ورفتم باامام رضاع خداحافظی کنم نتونستمو کلی گریه کردم یه دفعه از دهنم پرید گفتم آقاشماکه ماهرچی خواستیم بهمون دادین اگه کاری دارین تامن انجام بدم یه دفعه بخودم اومدم گفتم چی داری میگی به آقا!میگه رفتم که استراحت کنم دیدم یه آقایی اومد تا امام رضاع هست بهم گفت این آخرین حرفی بود که زدیا حالا من یه کاری دارم واسم انجام میدی میگه بله..میگه من ۳تامهمان دارم که در به در دنبال جا میگردن میتونی ببریشون خونتون میگه بله..میگه به ۳تاشون بگو تا هر موقع میخوان تو مشهد بمونن وسلام منم به سه تاشون برسون
میگه به همون پسر پیراهن خط خطیه بگو اینجور که فک میکنی نیست.
دیگه به خادمه میگه فلان موقع برو فلکه اب.. ..اون سه تا پسر جوون یه جا وایسادن تو جمعیت ..
بعد خادمه میره ایقد شلوغ بوده نمیدونه تا یه دفعه چشمش به ۳تاجوون میفته که نشومیشونم همونی بوده که امام رضاع گفته بوده. میره سلام و..بهشون میگه نکن
ال جا میگردین میگن اره میگه خب بفرمایید بیاین بریم خونه ما تاهرموقع هم خواستین بمونین نو اینمدتم ماشینمم دراختیارتون منم رانندهتون هرجامیخواین میبرمتون
۳تاشون شک میکنن میگن اول که شماازکجافهمیدین که ما جا نداریم دوم اینهمه محبت واسه چیه؟؟ دیگه قضییه رو تعریف میکنه این سه تاهم کلی گریه میکنن میگه به پیرهن خط خطیه گغتم امام رضاع گفت یه چیزی بهت بگم میگه به من!!؟؟میگه اره گفتن که بهش بگو اینطوریاهم که فک میکنیم نیست
میگه یه دفعه دیدم کیفشو گذاشت شروع کرد با دوتادستاش تو صورتش زد گفت اقا جان غلط کردم جوونی کردم بخدا منظوری نداشتم
خادمه میگه مگه چی شده میگه یه شب که جانداشتیم تو حرم سرمو گذاشته بودم رو شونه دوستم خوابمون برد یه خادمه اومد گفت بلندشید اینجا نمیشه بخوابین منم بدجور تو خواب پریده بودم یه زیر چشی به گنبد نگاه کردم گفتم تو که جا نداری مهمانم دعوت نکن
اگه دلت شکست ماروهم دعاکن .
میگه به همون پسر پیراهن خط خطیه بگو اینجور که فک میکنی نیست.
دیگه به خادمه میگه فلان موقع برو فلکه اب.. ..اون سه تا پسر جوون یه جا وایسادن تو جمعیت ..
بعد خادمه میره ایقد شلوغ بوده نمیدونه تا یه دفعه چشمش به ۳تاجوون میفته که نشومیشونم همونی بوده که امام رضاع گفته بوده. میره سلام و..بهشون میگه نکن
ال جا میگردین میگن اره میگه خب بفرمایید بیاین بریم خونه ما تاهرموقع هم خواستین بمونین نو اینمدتم ماشینمم دراختیارتون منم رانندهتون هرجامیخواین میبرمتون
۳تاشون شک میکنن میگن اول که شماازکجافهمیدین که ما جا نداریم دوم اینهمه محبت واسه چیه؟؟ دیگه قضییه رو تعریف میکنه این سه تاهم کلی گریه میکنن میگه به پیرهن خط خطیه گغتم امام رضاع گفت یه چیزی بهت بگم میگه به من!!؟؟میگه اره گفتن که بهش بگو اینطوریاهم که فک میکنیم نیست
میگه یه دفعه دیدم کیفشو گذاشت شروع کرد با دوتادستاش تو صورتش زد گفت اقا جان غلط کردم جوونی کردم بخدا منظوری نداشتم
خادمه میگه مگه چی شده میگه یه شب که جانداشتیم تو حرم سرمو گذاشته بودم رو شونه دوستم خوابمون برد یه خادمه اومد گفت بلندشید اینجا نمیشه بخوابین منم بدجور تو خواب پریده بودم یه زیر چشی به گنبد نگاه کردم گفتم تو که جا نداری مهمانم دعوت نکن
اگه دلت شکست ماروهم دعاکن .
۸.۳k
۰۴ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.