صبحگاه
صبحگاه
صبح بود و كم كم داشت آفتاب روي حياط پادگان دوکوهه پهن مي شد
هوا خيلي سرد بود .بچه هاي پادگان دوكوهه ،با بي حالي براي مراسم صبحگاه آماده مي شدند .حاج احمد پشت پنجره اتاقش ايستاده بود .دستش را زير چانه اش گذاشته بود و با نگاه عميق حركات بچه ها را برانداز مي كرد روي ميز كارش ،مقداري كاغذ ،نقشه و طرح بود و يك قرآن كوچك كه مثل كتاب مرجع ،در همه گرفتاريها راهنما و قوت قلبش بود .چند دقيقه اي كه به تماشا ايستاد ،انگار در ذهنش به نتايجي رسيد .برخاست ،از اتاق بيرون زد و يكراست سراغ بچه ها رفت .صداي حاج احمد ،چرت همه را پراند :«برادران همه به خط .من اينطور صبحگاه را قبول ندارم .بايد يك فكر اساسي بكنيم تا تيپ ما مراسم صبحگاه درست و حسابي داشته باشد .»
همه مثل مجسمه سرجايشان ماندند ،حاج احمد را خوب مي شناختند ،مي دانستند با برنامه هاي بي ثمر مخالف است و هميشه دنبال طرحهاي تازه و موثر مي گردد .سرتاپا گوش ،منتظر ماندند .حاجي محكم و قاطع فرياد زد «حالا دورتادور حياط را بدويد .»تيپ يكپارچه شروع به دويدن كرد .نيم ساعت ،همين طور دويدند .كم كم نق نق بچه ها از ميان از ميان گرپ گرپ قدمهايشان شنيده مي شد .«حسين قجه اي»با قد و قامت ريز و فلفلي اش ،جلو صف مي دويد حسابي به نفس نفس افتاده بود ؛ ولي لحظه اي از رفتن نمي ماند .كند كرد و گفت :«بچه ها مطيع باشيد .حرفهاي حاجي را گوش كنيد .به او اعتماد داشته باشيد .»
نفسش ياري نمي كرد .بچه ها با قوت قلب بيشتري ،پابه پاي او مي دويدند .حسين را همه قبول داشتند ؛ولي حقيقتش نه به اندازه حاجي .بالاخره به يك تكه زمين گل آلود كه درست سر راهشان بود ،رسيدند .گل و شل زياد بود همه متوقف شدند .
حتي نمي توانستند فكرش را هم بكنند كه در آن محدوده ،مي توانند بدوند .يكدفعه حاجي جلو پريد و دست زير بغل قجه اي انداخت و او را به ميان آب و گل پرت كرد .قجه اي تا آمد به خودش بجنبد ،كار از كار گذشته بود .به فرمان حاجي در آن آب و گل خيز رفت .پشت سرش رضا دستواره بود .من و من كرد و گفت :«حاجي اجازه بده روي زمين خشك خيز بروم .اين خيلي افتضاح است .»حاجي احمد معطلش نكرد .او را هم پرت كرد .دستواره هم پشت قجه اي ،خيز رفت .حالا نوبت حاج همت رسيده بود .او يك نگاهي به بچه ها انداخت و يك نگاهي هم به حاج احمد .بچه ها پچ پچ مي كردند كه :«نه بابا !حاجي حتما حرمتش را نگه مي دارد .اين حاج همت است .با يك بسيجي معمولي يا يك سرباز فرق مي كند ...»
حاج همت به آسمان نگاهي انداخت .نفسش را بيرون داد و منتظر ايستاد .ناگهان دستهاي حاجي بالا رفت و روي شانه هاي حاج همت پايين آمد و او را روي زمين خواباند .آن همه چشم ،مات و مبهوت ،به آنان دوخته شده بود .حاج احمد نهيب زد :«يا الله برو !»حاج همت رفت .پشت سرش يك تيپ آماده شد كه شروع كند .هنوز مردد مانده بود كه حاج احمد ،جلوتر از همه ،تو گلها شيرجه زد و سينه خيز جلو كشيد .حساب كار دست همه آمد و همگي شروع كردند .در پادگان دوكوهه ،صداي تكبير يك تيپ پيچيد كه دنبال فرمانده دلاورشان ،مشغول انجام صبحگاهي به يادماندني بودند .
صبح بود و كم كم داشت آفتاب روي حياط پادگان دوکوهه پهن مي شد
هوا خيلي سرد بود .بچه هاي پادگان دوكوهه ،با بي حالي براي مراسم صبحگاه آماده مي شدند .حاج احمد پشت پنجره اتاقش ايستاده بود .دستش را زير چانه اش گذاشته بود و با نگاه عميق حركات بچه ها را برانداز مي كرد روي ميز كارش ،مقداري كاغذ ،نقشه و طرح بود و يك قرآن كوچك كه مثل كتاب مرجع ،در همه گرفتاريها راهنما و قوت قلبش بود .چند دقيقه اي كه به تماشا ايستاد ،انگار در ذهنش به نتايجي رسيد .برخاست ،از اتاق بيرون زد و يكراست سراغ بچه ها رفت .صداي حاج احمد ،چرت همه را پراند :«برادران همه به خط .من اينطور صبحگاه را قبول ندارم .بايد يك فكر اساسي بكنيم تا تيپ ما مراسم صبحگاه درست و حسابي داشته باشد .»
همه مثل مجسمه سرجايشان ماندند ،حاج احمد را خوب مي شناختند ،مي دانستند با برنامه هاي بي ثمر مخالف است و هميشه دنبال طرحهاي تازه و موثر مي گردد .سرتاپا گوش ،منتظر ماندند .حاجي محكم و قاطع فرياد زد «حالا دورتادور حياط را بدويد .»تيپ يكپارچه شروع به دويدن كرد .نيم ساعت ،همين طور دويدند .كم كم نق نق بچه ها از ميان از ميان گرپ گرپ قدمهايشان شنيده مي شد .«حسين قجه اي»با قد و قامت ريز و فلفلي اش ،جلو صف مي دويد حسابي به نفس نفس افتاده بود ؛ ولي لحظه اي از رفتن نمي ماند .كند كرد و گفت :«بچه ها مطيع باشيد .حرفهاي حاجي را گوش كنيد .به او اعتماد داشته باشيد .»
نفسش ياري نمي كرد .بچه ها با قوت قلب بيشتري ،پابه پاي او مي دويدند .حسين را همه قبول داشتند ؛ولي حقيقتش نه به اندازه حاجي .بالاخره به يك تكه زمين گل آلود كه درست سر راهشان بود ،رسيدند .گل و شل زياد بود همه متوقف شدند .
حتي نمي توانستند فكرش را هم بكنند كه در آن محدوده ،مي توانند بدوند .يكدفعه حاجي جلو پريد و دست زير بغل قجه اي انداخت و او را به ميان آب و گل پرت كرد .قجه اي تا آمد به خودش بجنبد ،كار از كار گذشته بود .به فرمان حاجي در آن آب و گل خيز رفت .پشت سرش رضا دستواره بود .من و من كرد و گفت :«حاجي اجازه بده روي زمين خشك خيز بروم .اين خيلي افتضاح است .»حاجي احمد معطلش نكرد .او را هم پرت كرد .دستواره هم پشت قجه اي ،خيز رفت .حالا نوبت حاج همت رسيده بود .او يك نگاهي به بچه ها انداخت و يك نگاهي هم به حاج احمد .بچه ها پچ پچ مي كردند كه :«نه بابا !حاجي حتما حرمتش را نگه مي دارد .اين حاج همت است .با يك بسيجي معمولي يا يك سرباز فرق مي كند ...»
حاج همت به آسمان نگاهي انداخت .نفسش را بيرون داد و منتظر ايستاد .ناگهان دستهاي حاجي بالا رفت و روي شانه هاي حاج همت پايين آمد و او را روي زمين خواباند .آن همه چشم ،مات و مبهوت ،به آنان دوخته شده بود .حاج احمد نهيب زد :«يا الله برو !»حاج همت رفت .پشت سرش يك تيپ آماده شد كه شروع كند .هنوز مردد مانده بود كه حاج احمد ،جلوتر از همه ،تو گلها شيرجه زد و سينه خيز جلو كشيد .حساب كار دست همه آمد و همگي شروع كردند .در پادگان دوكوهه ،صداي تكبير يك تيپ پيچيد كه دنبال فرمانده دلاورشان ،مشغول انجام صبحگاهي به يادماندني بودند .
۱.۰k
۰۴ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.