عهد کردم که دوستت نداشته باشم
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
سپس در برابر این تصمیم شگرف ! ترس مرا فرا گرفت
عهد کردم که برنگردم
و برگشتم
و از دلتنگی نمیرم
و مردم ...
بارها عهد کردم
و بارها تصمیم گرفتم که کنار بکشم
و یادم نمیآید که کنار کشیده باشم
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
فردا روزنامهها درباره من چه خواهند گفت ؟
حتما خواهند نوشت دیوانه شدهام
حتما خواهند نوشت خودکشی کردهام
عهد کردم
که ضعیف نباشم... و بودم
که برای چشمانت شعری نسرایم
و سرودم ..
عهد کردم که نه ..
و نه ..
و نه ..
و وقتی به حماقتم پی بردم ... خندیدم ...
...
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم ...
عهد کردم که نسبت به گیسوانت بی تفاوت باشم
وقتی از برابرم عبور می کنند
ولی آنگاه که مثل شب بر پهنه پیاده رو جاری شدند
فریاد زدم ...
عهد کردم
که چشمانت را نادیده انگارم
هرچقدر که مرا به محبت فراد بخوانند
ولی آنگاه که دیدم ستاره میبارند
فریاد کشیدم ...
عهد کردم
که هیچ نامه عاشقانهای برایت ننویسم
ولی ـ بر خلاف میلم ـ نوشتم
عهد کردم جایی که تو هستی پیدایم نشود
و وقتی فهمیدم که برای شام دعوت شدهای
رفتم ...
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
چگونه ؟
کجا ؟
اصلاً کی دیدی که من عهد کرده باشم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم ...
عهد کردم
با نهایت سردی ... و با نهایت حماقت
که تمام پلهای پشت سرم را خراب کنم
مخفیانه تصمیم گرفتم که تمام زنان را بکُشم
و علیه تو اعلام جنگ کردم
و هنگامی که روی سینهات اسلحه کشیدم
شکست خوردم
و هنگامی که دست تسلیمت را دیدم
شرمگین شدم
عهد کردم که نه ... و نه ... و نه ...
و تمام عهدهایم
دود بود و در هوا پراکندمشان ...
عهد کردم
که هیچ شبی به تو زنگ نزنم
و به تو فکر نکنم ، وقتی بیمار میشوی
و دلواپست نباشم
و گلی نفرستم
و دستانت را نبوسم
و شبی زنگ زدم .. بر خلاف میلم
و گل فرستادم .. بر خلاف میلم
و وسط دیدگانت را بوسیدم ، تا سیر شدم
عهد کردم که نه ... و نه ... و نه ...
و وقتی به حماقتم پی بردم خندیدم ...
عهد کردم .. که کار را یکسره کنم
و هنگامی که دیدم اشک از چشمانت فرو میریزد
گرفتار شدم
و هنگامی که چمدانها را بر زمین دیدم
دانستم که تو به این راحتی کشته نخواهی شد
تو سرزمینی .. تو قبیلهای
تو شعری پیش از سرودن
تو دفتری ... تو دستوری .. تو کودکی هستی
تو غزل غزلهای سلیمانی...
عهد کردم
که چشمانت را از دفتر خاطراتم بیندازم
و نمیدانستم که زندگیام را خواهم انداخت
و نمیدانستم که تو ..
ـ با اختلافی کوچک ـ من هستی
و من توام
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
ـ چه حماقتی ـ
چه کردم با خودم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
سپس در برابر این تصمیم شگرف ! ترس مرا فرا گرفت
عهد کردم که برنگردم
و برگشتم
و از دلتنگی نمیرم
و مردم ...
بارها عهد کردم
و بارها تصمیم گرفتم که کنار بکشم
و یادم نمیآید که کنار کشیده باشم
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
فردا روزنامهها درباره من چه خواهند گفت ؟
حتما خواهند نوشت دیوانه شدهام
حتما خواهند نوشت خودکشی کردهام
عهد کردم
که ضعیف نباشم... و بودم
که برای چشمانت شعری نسرایم
و سرودم ..
عهد کردم که نه ..
و نه ..
و نه ..
و وقتی به حماقتم پی بردم ... خندیدم ...
...
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم ...
عهد کردم که نسبت به گیسوانت بی تفاوت باشم
وقتی از برابرم عبور می کنند
ولی آنگاه که مثل شب بر پهنه پیاده رو جاری شدند
فریاد زدم ...
عهد کردم
که چشمانت را نادیده انگارم
هرچقدر که مرا به محبت فراد بخوانند
ولی آنگاه که دیدم ستاره میبارند
فریاد کشیدم ...
عهد کردم
که هیچ نامه عاشقانهای برایت ننویسم
ولی ـ بر خلاف میلم ـ نوشتم
عهد کردم جایی که تو هستی پیدایم نشود
و وقتی فهمیدم که برای شام دعوت شدهای
رفتم ...
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
چگونه ؟
کجا ؟
اصلاً کی دیدی که من عهد کرده باشم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم ...
عهد کردم
با نهایت سردی ... و با نهایت حماقت
که تمام پلهای پشت سرم را خراب کنم
مخفیانه تصمیم گرفتم که تمام زنان را بکُشم
و علیه تو اعلام جنگ کردم
و هنگامی که روی سینهات اسلحه کشیدم
شکست خوردم
و هنگامی که دست تسلیمت را دیدم
شرمگین شدم
عهد کردم که نه ... و نه ... و نه ...
و تمام عهدهایم
دود بود و در هوا پراکندمشان ...
عهد کردم
که هیچ شبی به تو زنگ نزنم
و به تو فکر نکنم ، وقتی بیمار میشوی
و دلواپست نباشم
و گلی نفرستم
و دستانت را نبوسم
و شبی زنگ زدم .. بر خلاف میلم
و گل فرستادم .. بر خلاف میلم
و وسط دیدگانت را بوسیدم ، تا سیر شدم
عهد کردم که نه ... و نه ... و نه ...
و وقتی به حماقتم پی بردم خندیدم ...
عهد کردم .. که کار را یکسره کنم
و هنگامی که دیدم اشک از چشمانت فرو میریزد
گرفتار شدم
و هنگامی که چمدانها را بر زمین دیدم
دانستم که تو به این راحتی کشته نخواهی شد
تو سرزمینی .. تو قبیلهای
تو شعری پیش از سرودن
تو دفتری ... تو دستوری .. تو کودکی هستی
تو غزل غزلهای سلیمانی...
عهد کردم
که چشمانت را از دفتر خاطراتم بیندازم
و نمیدانستم که زندگیام را خواهم انداخت
و نمیدانستم که تو ..
ـ با اختلافی کوچک ـ من هستی
و من توام
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
ـ چه حماقتی ـ
چه کردم با خودم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
۵.۳k
۰۹ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.