پارت5”تیدا زاده نور یا تاریکی”
امیدوارم در این آب غرق شده باشی و شدت آب تو رو به سنگاش کوبیده باشه و تکه تکه شده باشی تیدا
وگرنه خودم تکه تکه ات می کنم ...
پر از حرص و خشم اضافه کرد :
_ تیـــــــدااااا .
ناگهان شکاف بسته شد و اطراف تیدا را سیاهی مطلق پر کرد . حبس شدن در دالنی تاریک ترس و تنهایی را
به وجودش ریخت ، دو دستش را جلوتر از خودش قرار داد و با احتیاط قدم برداشت و سکوت دالن را تنها
صدای نفس های منقطع تیدا می شکست . به خودش تشر زد :
_ چرا به صدایی ناشناس اعتماد کردم ، لعنت به من که چقدر احمقم !
در دالن پر پیچ وخم به راه اش ادامه داد ، از دور با دیدن نوری در انتهای تاریکی ، کور سویی امید در
وجود خسته تیدا ریشه دواند که باعث شد ترس و ناامیدی جایش را به شوق و امید بدهد و قدرتی به پاهایش که
با تمام سرعت به طرف نور بدود . هرچه نزدیک تر می شد نور بزرگ تر می شد و بالخره از دالن بیرون
آمد از دیدن چیزی که مقابل چشمانش می دید ناخودآگاه نفس های کوتاه و سریعش جای خودش را به نفس های
آرام و کشیده داد با حیرت همه را از نظر گذراند ...
ساحل زیبایی را در مقابلش دید . پشتش صخره هایی بلند بود و غاری که از آن خارج شد ، در دلش جا گرفته
بود و در قسمت چپ اش صخره ها خودشان را به دل آب کشیده بودند . موج ها زیبا به سینه صخره ها می
رقصیدند . چشمانش به مردمانی که در مقابل کشتی غول پیکری مشغول کار بودند افتاد . لباس هایشان عجیب
، همچون لباس پارسیان باستان فراخ آستین و پر چین و شکن بود . شبیه تصاویری که در کتیبه های باستانی
دیده بود !
درخشش چیزی در سمت چپ توجه اش را جلب کرد . در کمال حیرت پیرمردی را دید که به فاصله کمی از
ساحل روی تخت سنگی صاف با لباس های کامل سفید ع پر چین نشسته و در حال نوشتن چیزی روی پوست
بود . دقیق تر براندازش کرد ، پیرمرد چهره نورانی و مهربانی داشت شالبند سفید زیبایی با نقش های شیران
غران بالدار به کمر بسته بود ، در لبه شنلش گل های دوازده پر و پنه پر خودنمایی می کرد . ریش مرتب و
موهای یک تکه سفید که تا نزدیکی شانه هایش می رسید . پیشانی بند ظریف زرین اش از روی پیشانی اش
رد و در میان موهای برفی اش گم می شد . زیر نور خورشید باشکوه و خیره کننده به نظر می رسید . غرق
در افکار و مطالبی بود که با پر سفید و مرکب می نوشت . آرامش زیبای پیرمرد وجود خسته و شکسته اش را
نوازش داد و لبخندی به لبش آورد .
باز به ساحل نگاه کرد ، همه مردمان ساحل متوجه حضورش شده بودند و با سر و اشاره او را به هم نشان می
دادند تا دیگران را متوجه حضورش کنند . همه با دیدن اش دست از کار می کشیدند و قد راست می کردند .
ترس و تعجب یکجا به وجود تیدا ریخت و همان طور که به چهره هایشان خیره بود ، ترسان زمزمه کرد :
_ خدایا من کجام !؟
#رمان
وگرنه خودم تکه تکه ات می کنم ...
پر از حرص و خشم اضافه کرد :
_ تیـــــــدااااا .
ناگهان شکاف بسته شد و اطراف تیدا را سیاهی مطلق پر کرد . حبس شدن در دالنی تاریک ترس و تنهایی را
به وجودش ریخت ، دو دستش را جلوتر از خودش قرار داد و با احتیاط قدم برداشت و سکوت دالن را تنها
صدای نفس های منقطع تیدا می شکست . به خودش تشر زد :
_ چرا به صدایی ناشناس اعتماد کردم ، لعنت به من که چقدر احمقم !
در دالن پر پیچ وخم به راه اش ادامه داد ، از دور با دیدن نوری در انتهای تاریکی ، کور سویی امید در
وجود خسته تیدا ریشه دواند که باعث شد ترس و ناامیدی جایش را به شوق و امید بدهد و قدرتی به پاهایش که
با تمام سرعت به طرف نور بدود . هرچه نزدیک تر می شد نور بزرگ تر می شد و بالخره از دالن بیرون
آمد از دیدن چیزی که مقابل چشمانش می دید ناخودآگاه نفس های کوتاه و سریعش جای خودش را به نفس های
آرام و کشیده داد با حیرت همه را از نظر گذراند ...
ساحل زیبایی را در مقابلش دید . پشتش صخره هایی بلند بود و غاری که از آن خارج شد ، در دلش جا گرفته
بود و در قسمت چپ اش صخره ها خودشان را به دل آب کشیده بودند . موج ها زیبا به سینه صخره ها می
رقصیدند . چشمانش به مردمانی که در مقابل کشتی غول پیکری مشغول کار بودند افتاد . لباس هایشان عجیب
، همچون لباس پارسیان باستان فراخ آستین و پر چین و شکن بود . شبیه تصاویری که در کتیبه های باستانی
دیده بود !
درخشش چیزی در سمت چپ توجه اش را جلب کرد . در کمال حیرت پیرمردی را دید که به فاصله کمی از
ساحل روی تخت سنگی صاف با لباس های کامل سفید ع پر چین نشسته و در حال نوشتن چیزی روی پوست
بود . دقیق تر براندازش کرد ، پیرمرد چهره نورانی و مهربانی داشت شالبند سفید زیبایی با نقش های شیران
غران بالدار به کمر بسته بود ، در لبه شنلش گل های دوازده پر و پنه پر خودنمایی می کرد . ریش مرتب و
موهای یک تکه سفید که تا نزدیکی شانه هایش می رسید . پیشانی بند ظریف زرین اش از روی پیشانی اش
رد و در میان موهای برفی اش گم می شد . زیر نور خورشید باشکوه و خیره کننده به نظر می رسید . غرق
در افکار و مطالبی بود که با پر سفید و مرکب می نوشت . آرامش زیبای پیرمرد وجود خسته و شکسته اش را
نوازش داد و لبخندی به لبش آورد .
باز به ساحل نگاه کرد ، همه مردمان ساحل متوجه حضورش شده بودند و با سر و اشاره او را به هم نشان می
دادند تا دیگران را متوجه حضورش کنند . همه با دیدن اش دست از کار می کشیدند و قد راست می کردند .
ترس و تعجب یکجا به وجود تیدا ریخت و همان طور که به چهره هایشان خیره بود ، ترسان زمزمه کرد :
_ خدایا من کجام !؟
#رمان
۲۰.۳k
۰۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.