پارت6”تیدا زاده نور یا تاریکی”
با حرکت آرام و باوقار پسری به طرفش ، پسرک را از نظر گذراند . چهره زیبایی داشت پوستی گندمگون ،
ابروهای پپر و خوش حالت با چشمان سیاه درشت ، بینی متناسب و لب هایی نسبتا پهن و باظرافت که با
لبخندش زیباتر شده بود ولی چیزی که در اولین نگاه توجه اش را جلب کرد همان چشم و ابروی زیبای مشکی
اش بود . موهای مشکی براق و موج دارش به سر شانه هایش می رسید مثل مردان دیگر ساحل چارشانه
بود ، با هیکلی ورزیده ... پسرک لباس پرچین آبی کمرنگ و شالبند بنفش خوش رنگ با نقوش اساطیری
زیبای طلیی ، با کفش های چرم قهوه ای ، شلواری پرچین که در مچ پایش تنگ می شد به تن داشت . تیدا
باز به چهره اش خیره شد محو چهره و لباس زیبایش بود . پسر به فاصله دو گام از او ایستاد .
پسر _ درود بر شما بانو ، خوش آمدید ، نامتان چیست ؟
تیدا که هنوز در شوک این مکان ناشناخته بود آرام گفت :
_ اینجا کجاس شما کی هستین ؟!
پسر با مهربانی به چهره بهت زده اش لبخند زد :
_ نام من داراست ، نامتان را نگفتید بانوی من ، شما را چه بخوانیم ؟
تیدا _ من تیدام !
دارا _ به معنای زاده خورشید ! .. پارسی سخن می گویید ، نه چون ما ، اهل کدام سرزمین هستید بانو تیدا ؟!
تیدا _ منظورت رو متوجه نمی شم ... من ایرانیم ...
صدای مردی باعث شد حرفش را قطع کند و به او نگاه کند . همان مردی که ابتدای ورودش دید روی صخره
ای نشسته و شمشیرش را صیغل می داد ، با حرف تیدا از جا پرید .
_ بیایید ، او یک ایرانی است !
همه زنان و مردان با حرف مرد دست از کار کشیدند . بچه ها از بازی منصرف شدند و همراه مادر و
پدرشان به طرف تیدا آمدند . باز ترس به وجودش ریخت و در دلش گفت « خدایا نکنه اینا با ایرانیا مشکل
دارن ؟! چرا پا به هرجا می ذارم همه می خوان من رو بکشن ؟! »
در حالی که از مردم ساحل چشم بر نمی داشت ، آرام آرام و عقب عقب به طرف غار رفت . دارا با دیدن حال
تیدا به او پشت کرد و به طرف جمع که پنچ گام با آنها فاصله داشتند ایستاد و گفت :
_ آرام باشید میهمان ما را می ترسانید .
مرد متعجب گفت :
_ چرا دارا ؟ پس از گذشت چندین سال دروازه ملل یک پارسی را به سرزمین ما آورده !
دارا _ تو را می فهمم کوشیار ، ولیکن از تو می خواهم آرامش خود را نگاه داری ، با همه شما هستم دوستان
من ، او تازه از دروازه ملل آمده و با ما آشنا نیست !
تیدا آرام به طرف غار چرخید تازه ورودی غار را دید که با گل های زیبای پیچک و گل های وحشی زیبایی
احاطه شده بود . رویایی به نظر می رسید .
متعجب و ناباور زمزمه کرد :
_ دروازه ملل !؟
#رمان
ابروهای پپر و خوش حالت با چشمان سیاه درشت ، بینی متناسب و لب هایی نسبتا پهن و باظرافت که با
لبخندش زیباتر شده بود ولی چیزی که در اولین نگاه توجه اش را جلب کرد همان چشم و ابروی زیبای مشکی
اش بود . موهای مشکی براق و موج دارش به سر شانه هایش می رسید مثل مردان دیگر ساحل چارشانه
بود ، با هیکلی ورزیده ... پسرک لباس پرچین آبی کمرنگ و شالبند بنفش خوش رنگ با نقوش اساطیری
زیبای طلیی ، با کفش های چرم قهوه ای ، شلواری پرچین که در مچ پایش تنگ می شد به تن داشت . تیدا
باز به چهره اش خیره شد محو چهره و لباس زیبایش بود . پسر به فاصله دو گام از او ایستاد .
پسر _ درود بر شما بانو ، خوش آمدید ، نامتان چیست ؟
تیدا که هنوز در شوک این مکان ناشناخته بود آرام گفت :
_ اینجا کجاس شما کی هستین ؟!
پسر با مهربانی به چهره بهت زده اش لبخند زد :
_ نام من داراست ، نامتان را نگفتید بانوی من ، شما را چه بخوانیم ؟
تیدا _ من تیدام !
دارا _ به معنای زاده خورشید ! .. پارسی سخن می گویید ، نه چون ما ، اهل کدام سرزمین هستید بانو تیدا ؟!
تیدا _ منظورت رو متوجه نمی شم ... من ایرانیم ...
صدای مردی باعث شد حرفش را قطع کند و به او نگاه کند . همان مردی که ابتدای ورودش دید روی صخره
ای نشسته و شمشیرش را صیغل می داد ، با حرف تیدا از جا پرید .
_ بیایید ، او یک ایرانی است !
همه زنان و مردان با حرف مرد دست از کار کشیدند . بچه ها از بازی منصرف شدند و همراه مادر و
پدرشان به طرف تیدا آمدند . باز ترس به وجودش ریخت و در دلش گفت « خدایا نکنه اینا با ایرانیا مشکل
دارن ؟! چرا پا به هرجا می ذارم همه می خوان من رو بکشن ؟! »
در حالی که از مردم ساحل چشم بر نمی داشت ، آرام آرام و عقب عقب به طرف غار رفت . دارا با دیدن حال
تیدا به او پشت کرد و به طرف جمع که پنچ گام با آنها فاصله داشتند ایستاد و گفت :
_ آرام باشید میهمان ما را می ترسانید .
مرد متعجب گفت :
_ چرا دارا ؟ پس از گذشت چندین سال دروازه ملل یک پارسی را به سرزمین ما آورده !
دارا _ تو را می فهمم کوشیار ، ولیکن از تو می خواهم آرامش خود را نگاه داری ، با همه شما هستم دوستان
من ، او تازه از دروازه ملل آمده و با ما آشنا نیست !
تیدا آرام به طرف غار چرخید تازه ورودی غار را دید که با گل های زیبای پیچک و گل های وحشی زیبایی
احاطه شده بود . رویایی به نظر می رسید .
متعجب و ناباور زمزمه کرد :
_ دروازه ملل !؟
#رمان
۹.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.