پارت8”تیدا زاده نور یا تاربکی”
پیردانا مثل اینکه شما بین این مردم محترمین ، لطفا بگین این بازی مسخره رو تموم کنن !
پیردانا در تمام طول مدت حرف زدن تیدا با لبخند محوی براندازش می کرد و در آخر در مقابلش به فاصله
چند قدمیش ایستاد . بعد از تمام شدن حرف های تیدا بعد از مکثی در چهره اش سکوتش را شکست و با
صدایی آرامبخش و دلنشین گفت :
_ پیش از هرسخن ، درود یگانه کردگار بر تو که برگزیده ایشانی !
تیدا متعجب جواب داد :
_ من؟! برگزیده ؟!
پیردانا با همان خونسردی و آرامشش جواب داد :
_ آری فرزندم ، دروازه ملل برای هر کسی باز نمی شود و هر کس اقبال آمدن به این سرزمین را ندارد ، بی
شک قلبی پاک در سینه داری ... نامت تیدا بود ؟
تیدا کلفه گفت :
_ بله ! ... من از شما کمک خواستم ولی شما هم حرف دارا رو می زنین ؟!
پیردانا با لبخندی مهربان گفت :
_ دوست داری چه چیز را بشنوی فرزندم ، چیزی جز حقیقت ؟! .... قبل از باز شدن دروازه رحمت چه
خواسته ای داشتی ؟
تیدا همان طور که به چهره آرامش بخش پیردانا خیره بود متفکر و آرام گفت :
_ راه نجات !
پیردانا _ فرزندم این سرزمین راه نجات توست !!! ... این سرزمین تمام انسان ها را با هر مذهب و زبان و
رنگ پوست در خود جای داده . بیست و هشت کشور از سی کشور جهان تحت فرمانروایی پادشاه زمان
ماست . بنا به وصیت جمشید دادگر که همه انسان ها را برابر می دانست و لیق مقامی انسانی و تمام عمرش
آرزو داشت همه ما بدون توجه به عوامل ظاهری که باعث دوری شده و توجه به یک اصل مشترک همه ما ،
یعنی انسان بودن ... در این سرزمین در کنار هم در صلح و عدالت زندگی کنیم . هرکس عاشق هدف های
والی اهورایی باشد و کردگار یگانه لیق بداند پا به سرزمین ما خواهد گذاشت .
تیدا محو سخنان کوبنده پیردانا بود . پیردانا که سکوتش را دید ادامه داد :
_ تمام مردم جهان اقبال آمدن به این سرزمین را دارند برای همین آن را دروازه ملل می خوانیم . چند سالی
بود که دروازه ملل برای ما میهمانی پارسی نداشت برای همین از دیدنت به وجد آمدیم .
تیدا ناباور گفت :
_ هنوزم نمی تونم باور کنم !
پیردانا لبخندی زد
#رمان
پیردانا در تمام طول مدت حرف زدن تیدا با لبخند محوی براندازش می کرد و در آخر در مقابلش به فاصله
چند قدمیش ایستاد . بعد از تمام شدن حرف های تیدا بعد از مکثی در چهره اش سکوتش را شکست و با
صدایی آرامبخش و دلنشین گفت :
_ پیش از هرسخن ، درود یگانه کردگار بر تو که برگزیده ایشانی !
تیدا متعجب جواب داد :
_ من؟! برگزیده ؟!
پیردانا با همان خونسردی و آرامشش جواب داد :
_ آری فرزندم ، دروازه ملل برای هر کسی باز نمی شود و هر کس اقبال آمدن به این سرزمین را ندارد ، بی
شک قلبی پاک در سینه داری ... نامت تیدا بود ؟
تیدا کلفه گفت :
_ بله ! ... من از شما کمک خواستم ولی شما هم حرف دارا رو می زنین ؟!
پیردانا با لبخندی مهربان گفت :
_ دوست داری چه چیز را بشنوی فرزندم ، چیزی جز حقیقت ؟! .... قبل از باز شدن دروازه رحمت چه
خواسته ای داشتی ؟
تیدا همان طور که به چهره آرامش بخش پیردانا خیره بود متفکر و آرام گفت :
_ راه نجات !
پیردانا _ فرزندم این سرزمین راه نجات توست !!! ... این سرزمین تمام انسان ها را با هر مذهب و زبان و
رنگ پوست در خود جای داده . بیست و هشت کشور از سی کشور جهان تحت فرمانروایی پادشاه زمان
ماست . بنا به وصیت جمشید دادگر که همه انسان ها را برابر می دانست و لیق مقامی انسانی و تمام عمرش
آرزو داشت همه ما بدون توجه به عوامل ظاهری که باعث دوری شده و توجه به یک اصل مشترک همه ما ،
یعنی انسان بودن ... در این سرزمین در کنار هم در صلح و عدالت زندگی کنیم . هرکس عاشق هدف های
والی اهورایی باشد و کردگار یگانه لیق بداند پا به سرزمین ما خواهد گذاشت .
تیدا محو سخنان کوبنده پیردانا بود . پیردانا که سکوتش را دید ادامه داد :
_ تمام مردم جهان اقبال آمدن به این سرزمین را دارند برای همین آن را دروازه ملل می خوانیم . چند سالی
بود که دروازه ملل برای ما میهمانی پارسی نداشت برای همین از دیدنت به وجد آمدیم .
تیدا ناباور گفت :
_ هنوزم نمی تونم باور کنم !
پیردانا لبخندی زد
#رمان
۴.۶k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.