پارت۱٠”تیدا زاده نور یا تاریکی”
با احترام پیرفرزانه ، با همسرم کوشیار هم عقیده ام ، علقه ای به شناختن ما نداشته ... ما هم علقه ای به
شناختنش نداریم !
با اینکه یوشیتا به طرف کوشیار می رفت ، دو کودک اش هنوز به تیدا خیره مانده بودند . در چشمان پاک و
معصوم آنان چیزی بود که قلب تیدا را به لرزه در می آورد و تحمل دیدن نگاه اطرافیان را برایش سخت تر
می کرد . ترجیح داد جلوی پایش را نگاه کند ...
یوشیتا که چند قدمی از دوقلوها دور شده بود به طرفشان چرخید و گفت :
_ نائیریکا دخترم ، ائیرک پسرم بیایید .
دو کودک به طرف یوشیتا دویدند و دامان مادر را در دست گرفتند . یوشیتا دستانش را پشت سرشان گذاشت و
به طرف کوشیار به راه افتاد . تیدا دیگر نمی توانست این موقعیت را تحمل کند با اینکه سرش را پایین انداخته
بود ولی تردید را در وجود اطرافیانش حس می کرد ... باید حرف می زد ...
تیدا _ کوشیار می دونم هیچی از این مهد تمدن گیتی نمی دونم ، حتی اسمای شما رو نشنیدم و معناش رو نمی
دونم ، ولی هیچکس دانا به دنیا نمیاد ! ... همه دانشم از کتابخونه پدرم و حرفای اونه . همه زنان و مردان ملتم
رو دوست دارم چه اونایی که آوازه تواناییشون جهان رو پپر کرد چه اونایی که هیچ کس ندید و نشناخت ولی
برای هدفای وال و سربلندی ایران جون دادن ... می دونم این خاک تن چه جواهرایی تو خودش جا داده و
خاکش از خاک تن چه مردمی درست شده ! .... کوشیار از گذشتگانی مثل شما شرم نداریم ، از خودمون شرم
داریم که با اینکه نیاکانمون پاک و صادق بودند ما به راحتی دروغ می گیم و با اینکه اونا نجیب و پاکدامن
بودن ما ... نیستیم ! ... هزارتا بلی دیگه سر هم میاریم که اگه با اسکندر مقایسه شون کنی ، اسکندر مرد
شریفیه !!!
کوشیار دست و نگاه اش روی شمشیری که صیغل می داد خشک شده . شنیدن این خصوصیات مردمان آینده
روح را از تن اش بیرون برده بود ! ... چه بر سر مردم آمده بود که این قدر از اصل خود دور شده بودند ؟! ..
چرا !؟.. شاید همین فراموش کردن نیاکان آنان را به این پستی رسانده بود ! ... یوشیتا و دو کودک آنها هم در
سکوت به تیدا خیره بودند .
تیدا باز هم ادامه داد :
_ پدرم من رو عاشق بنیانگذار سرزمینم کرد ، پادشاهی کرد که پارسیان اون رو پدر می خوندن ، مردی که
هدفای والیی داشت عدالت و صلح جهانی و زندگی انسانی و در آرامش برای همه با هر رنگ پوست و
مذهب ... مردی که رسم برده داری رو از جهان کند و به زن مقام و منزلت بخشید و وارد دستگاه حکومتش
کرد ، مردی که جهان رو به آرامش رسوند . من پدرم رو می شناسم ! ... می دونم زمانی حرف از عدالت و
انسانیت و مقام انسانی زد که افتخار پادشاهای زمانش کشتار انسانای سرزمین مغلوب و بردگی زنان و
کودکان و هزاران فجایع دیگه بود !... من می شناسم آرتیمیس زیرک رو که با
رمان#
شناختنش نداریم !
با اینکه یوشیتا به طرف کوشیار می رفت ، دو کودک اش هنوز به تیدا خیره مانده بودند . در چشمان پاک و
معصوم آنان چیزی بود که قلب تیدا را به لرزه در می آورد و تحمل دیدن نگاه اطرافیان را برایش سخت تر
می کرد . ترجیح داد جلوی پایش را نگاه کند ...
یوشیتا که چند قدمی از دوقلوها دور شده بود به طرفشان چرخید و گفت :
_ نائیریکا دخترم ، ائیرک پسرم بیایید .
دو کودک به طرف یوشیتا دویدند و دامان مادر را در دست گرفتند . یوشیتا دستانش را پشت سرشان گذاشت و
به طرف کوشیار به راه افتاد . تیدا دیگر نمی توانست این موقعیت را تحمل کند با اینکه سرش را پایین انداخته
بود ولی تردید را در وجود اطرافیانش حس می کرد ... باید حرف می زد ...
تیدا _ کوشیار می دونم هیچی از این مهد تمدن گیتی نمی دونم ، حتی اسمای شما رو نشنیدم و معناش رو نمی
دونم ، ولی هیچکس دانا به دنیا نمیاد ! ... همه دانشم از کتابخونه پدرم و حرفای اونه . همه زنان و مردان ملتم
رو دوست دارم چه اونایی که آوازه تواناییشون جهان رو پپر کرد چه اونایی که هیچ کس ندید و نشناخت ولی
برای هدفای وال و سربلندی ایران جون دادن ... می دونم این خاک تن چه جواهرایی تو خودش جا داده و
خاکش از خاک تن چه مردمی درست شده ! .... کوشیار از گذشتگانی مثل شما شرم نداریم ، از خودمون شرم
داریم که با اینکه نیاکانمون پاک و صادق بودند ما به راحتی دروغ می گیم و با اینکه اونا نجیب و پاکدامن
بودن ما ... نیستیم ! ... هزارتا بلی دیگه سر هم میاریم که اگه با اسکندر مقایسه شون کنی ، اسکندر مرد
شریفیه !!!
کوشیار دست و نگاه اش روی شمشیری که صیغل می داد خشک شده . شنیدن این خصوصیات مردمان آینده
روح را از تن اش بیرون برده بود ! ... چه بر سر مردم آمده بود که این قدر از اصل خود دور شده بودند ؟! ..
چرا !؟.. شاید همین فراموش کردن نیاکان آنان را به این پستی رسانده بود ! ... یوشیتا و دو کودک آنها هم در
سکوت به تیدا خیره بودند .
تیدا باز هم ادامه داد :
_ پدرم من رو عاشق بنیانگذار سرزمینم کرد ، پادشاهی کرد که پارسیان اون رو پدر می خوندن ، مردی که
هدفای والیی داشت عدالت و صلح جهانی و زندگی انسانی و در آرامش برای همه با هر رنگ پوست و
مذهب ... مردی که رسم برده داری رو از جهان کند و به زن مقام و منزلت بخشید و وارد دستگاه حکومتش
کرد ، مردی که جهان رو به آرامش رسوند . من پدرم رو می شناسم ! ... می دونم زمانی حرف از عدالت و
انسانیت و مقام انسانی زد که افتخار پادشاهای زمانش کشتار انسانای سرزمین مغلوب و بردگی زنان و
کودکان و هزاران فجایع دیگه بود !... من می شناسم آرتیمیس زیرک رو که با
رمان#
۱۰.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.