.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۲۹→
اون کورسوی امیدم بااین حرف محتشم خاموش شدورفت پی کارش!!
خندیدوگفت:پسرمطمئنیه دخترم...اگه دست خودم بود تنهات نمیذاشتم ونمی رفتم ولی راستش یه مشکل کاری پیش اومدکه مجبورشدم نقل مکان کنم...اوضاع شرکتمون به هم ریخته واسه همینم مجبورشدم بیام آلمان واسه رسیدگی به کارا !!
اوهو!! ایناازدم خونوادگی مهندسن و زرت زرت شرکت ازخودشون بروز میدن؟!خدابده شانس...ماتوکل فک فامیلمون یه نفرونداریم که شرکت داشته باشه!!
محتشم ادامه داد:
- خودم باپدرت هماهنگ کردم دخترم...اونم مشکلی بااین قضیه نداره...من معلوم نیس کی برگردم...تواین مدت که نیستم می تونی به خواهرزاده ام اعتمادکنی... ارسلان مثل پسرخودمه...نجیبه وسربه زیر!!
مشکلی داشتی بهش بگو...اگرم باخودم کار داشتی هرساعتی ازشبانه روز باشه درخدمتم.
این واقعا داره درمورد ارسلان حرف می زنه؟! نجیب وسربه زیر؟! یکی ارسلان نجیب وسربزیه ویکیم ناصرالدین شاه قاجار!!! والا...باهم هیچ فرقی ندارن..جفتشون گودزیلاودختربازن!!همین جوری دسته به دسته ورنگ و وارنگ دختر ریخته دورشون!!
به زور لبخندزدم وبالحنی که سعی می کردم قدردان باشه گفتم:لطف کردین آقای محتشم...راضی به زحمتتون نبودم!! حالا آقاارسلانم نباشن من تنهایی ازپس کارام برمیاما!!
- نمیشه دخترم...تویه دختر بی سلاح وتنهایی تواین شهر دراندشت...نمیشه تنهات بذارم...من دربرابر پدرت مسئولم دیانا جان!!
مسئولی که گورت وگم کردی رفتی آلمان؟! یعنی دلم می خواد سرت وباگیوتین بزنم!!دایی ارسلانی
دیگه...بیشترازاین ازت انتظارنمیره...میگن بچه حلال زاده به داییش میره،پس بگو ارسلان به تورفته این ریختیه!!!!
برخالف زر زرایی که تودلم کردم،چاپلوسانه گفتم:شماخیلی به بابا لطف دارین.ایشاا... یه وخ ازخجالتتون دربیایم...
- نه دخترم...این حرفاچیه؟!بازم کاری داشتی خبرم کن...
- چشم...بازم ممنون مرسی...
- خواهش می کنم دیاناجان...باپدر تماس گرفتی بهش سلام برسون...مراقب خودت باش...خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی وقطع کردم...عصبی وکلافه پرتش کردم روی مبل وبه سمت جعبه پیتزا رفتم.هروقت خیلی عصبانی میشم سعی می کنم باخوردن عصبانیتم وفروکش کنم...
نوشابه وپیتزا رو وا کردم گذاشتمشون روی میزعسلی وسط هال...مشغول خوردن شدم...هریه گازی که به پیتزا می زدم یه فحش به ارسلان می دادم وباهرقلوپ نوشابه یه فحش به داییش!!!!
من موندم بابا چجوری حاضرشده اجازه بده خواهرزاده رفیقش بشه مراقب من ومشکلاتم وحل وفصل کنه!! اونا اون همه شرط وشروط واسم گذاشتن اون وخ به همین راحتی قبول کردن که یه پسرغریبه بیاد بشه مراقب من؟! من که باور نمی کنم...نکنه اینادارن دروغ میگن؟!!
خندیدوگفت:پسرمطمئنیه دخترم...اگه دست خودم بود تنهات نمیذاشتم ونمی رفتم ولی راستش یه مشکل کاری پیش اومدکه مجبورشدم نقل مکان کنم...اوضاع شرکتمون به هم ریخته واسه همینم مجبورشدم بیام آلمان واسه رسیدگی به کارا !!
اوهو!! ایناازدم خونوادگی مهندسن و زرت زرت شرکت ازخودشون بروز میدن؟!خدابده شانس...ماتوکل فک فامیلمون یه نفرونداریم که شرکت داشته باشه!!
محتشم ادامه داد:
- خودم باپدرت هماهنگ کردم دخترم...اونم مشکلی بااین قضیه نداره...من معلوم نیس کی برگردم...تواین مدت که نیستم می تونی به خواهرزاده ام اعتمادکنی... ارسلان مثل پسرخودمه...نجیبه وسربه زیر!!
مشکلی داشتی بهش بگو...اگرم باخودم کار داشتی هرساعتی ازشبانه روز باشه درخدمتم.
این واقعا داره درمورد ارسلان حرف می زنه؟! نجیب وسربه زیر؟! یکی ارسلان نجیب وسربزیه ویکیم ناصرالدین شاه قاجار!!! والا...باهم هیچ فرقی ندارن..جفتشون گودزیلاودختربازن!!همین جوری دسته به دسته ورنگ و وارنگ دختر ریخته دورشون!!
به زور لبخندزدم وبالحنی که سعی می کردم قدردان باشه گفتم:لطف کردین آقای محتشم...راضی به زحمتتون نبودم!! حالا آقاارسلانم نباشن من تنهایی ازپس کارام برمیاما!!
- نمیشه دخترم...تویه دختر بی سلاح وتنهایی تواین شهر دراندشت...نمیشه تنهات بذارم...من دربرابر پدرت مسئولم دیانا جان!!
مسئولی که گورت وگم کردی رفتی آلمان؟! یعنی دلم می خواد سرت وباگیوتین بزنم!!دایی ارسلانی
دیگه...بیشترازاین ازت انتظارنمیره...میگن بچه حلال زاده به داییش میره،پس بگو ارسلان به تورفته این ریختیه!!!!
برخالف زر زرایی که تودلم کردم،چاپلوسانه گفتم:شماخیلی به بابا لطف دارین.ایشاا... یه وخ ازخجالتتون دربیایم...
- نه دخترم...این حرفاچیه؟!بازم کاری داشتی خبرم کن...
- چشم...بازم ممنون مرسی...
- خواهش می کنم دیاناجان...باپدر تماس گرفتی بهش سلام برسون...مراقب خودت باش...خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی وقطع کردم...عصبی وکلافه پرتش کردم روی مبل وبه سمت جعبه پیتزا رفتم.هروقت خیلی عصبانی میشم سعی می کنم باخوردن عصبانیتم وفروکش کنم...
نوشابه وپیتزا رو وا کردم گذاشتمشون روی میزعسلی وسط هال...مشغول خوردن شدم...هریه گازی که به پیتزا می زدم یه فحش به ارسلان می دادم وباهرقلوپ نوشابه یه فحش به داییش!!!!
من موندم بابا چجوری حاضرشده اجازه بده خواهرزاده رفیقش بشه مراقب من ومشکلاتم وحل وفصل کنه!! اونا اون همه شرط وشروط واسم گذاشتن اون وخ به همین راحتی قبول کردن که یه پسرغریبه بیاد بشه مراقب من؟! من که باور نمی کنم...نکنه اینادارن دروغ میگن؟!!
۱۳.۳k
۲۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.