.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۴۱→
یعنی کی می تونه باشه؟!! شاهزاده سواربراسب سفید!!زرشک...کی می تونه باشه؟!یا ارسلانه یایه خردیگه...
ظرف تخمه روگذاشتم روی میزعسلی وبه اتاق رفتم...مانتو وشالم وپوشیدم وبه سمت دررفتم.
دروکه بازکردم،چهره خندون ومهربون آروینودیدم...
لبخندشیطونی زدوگفت: دخترخاله بی معرفت من چطوره؟!
دلم واسه آروین یه ذره شده بود...ازوقتی که توکافی شاپ بامهسا حرف زدیم دیگه ندیده بودمش!!
اشک توچشمام جمع شده بود...تاقبل ازدیدن آروین خیلی احساس تنهایی می کردم...دیدن آروین باعث شده بودکه بفهمم اونقدرام که فکرمی کنم تنهانیستم...
نمی دونم چرا ولی یهوتمام اتفاقایی که تواین مدت افتاداومدجلوی چشمم...سرطان پانیذ،حال بد رضا،ناراحتی بابا،گریه های مامان،رفتنشون،گریه کردنم توبغل رضا توفرودگاه،تنهابودنم...
اشک ازچشمام جاری شدوروی گونه هام سرخورد...
آروین اخمی کردومهربون گفت:دخترخاله ی من گریه می کنه؟!نبینم اشکتو دیانا!!
امامن هنوزم اشک می ریختم...صورتم ازاشک خیس شده بود.
آروین دستش وبه سمتم درازکردولبخندمهربونی زد...آروم گفت:بیابغل آروین ببینم...
این وکه گفت،خودم وانداختم توبغلش.دستاش ودورکمرم حلقه کرد.سرم ونوازش کردوزیرگوشم گفت:گریه چرا دیانا؟!!من اینجام...نبینم یه وخ ازاون چشمای خوشگلت یه اشک بیادا!!
بین اون همه اشک یه لبخند نشست روی لبم...چقدخوبه که تواوج بی کسی بفهمی هنوزیکی هوات وداره...
آروین من وبیشتربه خودش فشارداد.
نمی دونم چقدتوآغوشش بودم وگریه کردم ولی وقتی سبک شدم،خودم وازآغوشش بیرون کشیدم...به چشمای خیسم خیره شدوباانگشتاش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوزدوگفت:دیگه اشکت ونبینما!!!باشه؟!!
لبخندی زدم وزیرلب گفتم:باشه...
شیطون شدولپم وکشید...گفت:انقدزار زدی که یادم رفت بیام تو!!!
لبخندم پررنگ ترشدوازجلوی درکنار رفتم تاآروین بیادتو.
واردخونه شدومنم دوبستم...روبهش گفتم:توچجوری اومدی تو؟!درپایین وکی واست بازکرد؟!
- درپارکینگتون بازوبود...(درحالیکه بانگاهش خونه رومترمی کرد،ادامه داد:)اینجاراحتی؟!مشکل نداری؟!
به سمت آشپزخونه رفتم وگفتم:نه...همه چی خوبه!!
آره جون عمت!!چی چی وهمه چی خوبه؟!!بودن ارسلان گودزیلا کافیه که همه چی وبدکنه!!
به سمت یخچال رفتم ومیوه هاروبیرون آوردم...خداروشکر دیروزرفته بودم یه سری میوه خریده بودم وگرنه الان بایدبه آروین کوفت می دادم!!
میوه هاروشستم وتویه ظرف چیدم...دوتاپیش دستی وچاقوهم گذاشتم روی میز...خواستم چایی بذارم که آروین واردآشپزخونه شد.درحالیکه ظرف میوه رو ازروی میزبرمی داشت،گفت:چیکارمی کنی؟!
- می خوام چایی بذارم!!
- بیخی باو!!کی چایی می خوره؟!دودیقه اومدیم خودتون وببینیم همش توآشپزخونه بودین...
ظرف تخمه روگذاشتم روی میزعسلی وبه اتاق رفتم...مانتو وشالم وپوشیدم وبه سمت دررفتم.
دروکه بازکردم،چهره خندون ومهربون آروینودیدم...
لبخندشیطونی زدوگفت: دخترخاله بی معرفت من چطوره؟!
دلم واسه آروین یه ذره شده بود...ازوقتی که توکافی شاپ بامهسا حرف زدیم دیگه ندیده بودمش!!
اشک توچشمام جمع شده بود...تاقبل ازدیدن آروین خیلی احساس تنهایی می کردم...دیدن آروین باعث شده بودکه بفهمم اونقدرام که فکرمی کنم تنهانیستم...
نمی دونم چرا ولی یهوتمام اتفاقایی که تواین مدت افتاداومدجلوی چشمم...سرطان پانیذ،حال بد رضا،ناراحتی بابا،گریه های مامان،رفتنشون،گریه کردنم توبغل رضا توفرودگاه،تنهابودنم...
اشک ازچشمام جاری شدوروی گونه هام سرخورد...
آروین اخمی کردومهربون گفت:دخترخاله ی من گریه می کنه؟!نبینم اشکتو دیانا!!
امامن هنوزم اشک می ریختم...صورتم ازاشک خیس شده بود.
آروین دستش وبه سمتم درازکردولبخندمهربونی زد...آروم گفت:بیابغل آروین ببینم...
این وکه گفت،خودم وانداختم توبغلش.دستاش ودورکمرم حلقه کرد.سرم ونوازش کردوزیرگوشم گفت:گریه چرا دیانا؟!!من اینجام...نبینم یه وخ ازاون چشمای خوشگلت یه اشک بیادا!!
بین اون همه اشک یه لبخند نشست روی لبم...چقدخوبه که تواوج بی کسی بفهمی هنوزیکی هوات وداره...
آروین من وبیشتربه خودش فشارداد.
نمی دونم چقدتوآغوشش بودم وگریه کردم ولی وقتی سبک شدم،خودم وازآغوشش بیرون کشیدم...به چشمای خیسم خیره شدوباانگشتاش اشکام وپاک کرد...لبخندمهربونی زدوزدوگفت:دیگه اشکت ونبینما!!!باشه؟!!
لبخندی زدم وزیرلب گفتم:باشه...
شیطون شدولپم وکشید...گفت:انقدزار زدی که یادم رفت بیام تو!!!
لبخندم پررنگ ترشدوازجلوی درکنار رفتم تاآروین بیادتو.
واردخونه شدومنم دوبستم...روبهش گفتم:توچجوری اومدی تو؟!درپایین وکی واست بازکرد؟!
- درپارکینگتون بازوبود...(درحالیکه بانگاهش خونه رومترمی کرد،ادامه داد:)اینجاراحتی؟!مشکل نداری؟!
به سمت آشپزخونه رفتم وگفتم:نه...همه چی خوبه!!
آره جون عمت!!چی چی وهمه چی خوبه؟!!بودن ارسلان گودزیلا کافیه که همه چی وبدکنه!!
به سمت یخچال رفتم ومیوه هاروبیرون آوردم...خداروشکر دیروزرفته بودم یه سری میوه خریده بودم وگرنه الان بایدبه آروین کوفت می دادم!!
میوه هاروشستم وتویه ظرف چیدم...دوتاپیش دستی وچاقوهم گذاشتم روی میز...خواستم چایی بذارم که آروین واردآشپزخونه شد.درحالیکه ظرف میوه رو ازروی میزبرمی داشت،گفت:چیکارمی کنی؟!
- می خوام چایی بذارم!!
- بیخی باو!!کی چایی می خوره؟!دودیقه اومدیم خودتون وببینیم همش توآشپزخونه بودین...
۱۵.۴k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.