.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۵۱→
نمی دونم چرا استرس داشتم...نکنه ارسلان توخونه راهم نده وبگه من کمکت نمی کنم؟!اگه ضایعم کنه چی؟!اگه بگیرتم زیرمشت ولگد؟!بروبابا...اون غلط میکنه من وبزنه!! فوق فوقش میگه نه ومنم شیک ومجلسی میگم باشه ومیام بیرون!!
چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم تاازاسترسم کم بشه!
دستم وبردم سمت زنگ وزنگ وزدم...یه دقیقه بعد ارسلان دروبازکرد!!اوه...حالا یکی ندونه فکرمیکنه خونه اش ۱۰۰۰ متره که انقد دیردروبازکرده!!
بایه لبخندروی لبم خیره شده بودم بهش!یه شلواراسپرت ویه تی شرت پوشیده بود!!مثل دفعه قبل که اومدم کادوی شقایقوبهش بدم، باکلاس وشیک بود. ارسلانن که ازنگاه های خیره من خسته شده بود،پوفی کشیدوگفت:کاری داشتی؟!
بچه پررو سلام بلدنیس؟!بی ادب...
وقتی دیدم اون سلام نکرد،خودمم ازخیرسلام کردن گذاشتم وبه چشماش خیره شدم ومهربون گفتم:آره...
ازلحنم تعجب کرده بود...متعجب گفت:مطمئنی که بامن کارداری؟!
سرم وبه علامت تاییدتکون دادم.اخمی کردوگفت:خیلی خوب!!بگو می شنوم.
ایش!!ببین چجوری واسه من کلاس میذاره ها!!!بچه پررودلم میخواد همچین بزنم تودهنت تادندونات بره توشکمت...اماخب به خاطرپایان نامه امم که شده بایدهرخفتی وبه جون بخرم!!خداهیچ بنده ای ومحتاج گودزیلاهانکنه!!بلندبگوآمین .
لبخندم وپررنگ ترکردم وباچشمام به سینی توی دستم اشاره کردم وگفتم:واست غذاآوردم!!
این دفعه دیگه واقعارفته بودتوشوک!!درحالیکه بادهن بازوچشمای گردشده به غذانگاه می کرد،گفت:این وبرای من آوردی؟!
سری تکون دادم وگفتم:آره.نوش جونت!!
نگاهش وازغذابرداشت ودوخت به چشمای من!مشکوک گفت:ازکجامطمئن باشم که چیزی توش
نریخته باشی؟!
اخمی کردم وگفتم:هیچی توش نریختم!!دلیلی نداره چیزی توش بریزم...الان منوتو همسایه ایم و توام مراقب منی!
اخمی کردوگفت:باورنمی کنم!!
غلط کردی که باورنمی کنی!!پسره چلغوز.
به زورلبخندی زدم وگفتم:هیچی توش نریختم...به جون خودم وخودت پاک پاکه!!
به چشمام خیره شدوچیزی نگفت...منم ازاین سکوتش استفاده کردم وگفتم:نمی خوای تعارف کنی بیام تو؟!
مثل بچه خنگاگفت:بیای تو؟!
لبخندی زدم وگفتم:آره...اشکالی داره؟!
متعجب ازجلوی درکناررفت وگفت:نه...بیاتو!
منم واردخونه وشدم و ارسلان دروبست.باچشمام همه جارو زیرنظرگرفتم...ساخت خونه ارسلان باخونه من فرق می کردولی تقریباهمون اندازه بود...دوتااتاق خواب ویه آشپزخونه نقلی وهال...خاک توسرخرش کنن!!انگارتوخونه بمب ترکیده!!کف هال پرکاغذه وروی مبلاهم کلی لباس ریخته...یه سری جعبه پیتزا وآشغال ساندویچ هم روی مبلا و زمین پخش وپلاس...روی اپن آشپزخونه هم پرظرف نشسته اس!!مرده شورت وببرن...کثیف شلخته!!
روبه من گفت:ببخشیدکه اینجایه ذره بهم ریخته اس!!
چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم تاازاسترسم کم بشه!
دستم وبردم سمت زنگ وزنگ وزدم...یه دقیقه بعد ارسلان دروبازکرد!!اوه...حالا یکی ندونه فکرمیکنه خونه اش ۱۰۰۰ متره که انقد دیردروبازکرده!!
بایه لبخندروی لبم خیره شده بودم بهش!یه شلواراسپرت ویه تی شرت پوشیده بود!!مثل دفعه قبل که اومدم کادوی شقایقوبهش بدم، باکلاس وشیک بود. ارسلانن که ازنگاه های خیره من خسته شده بود،پوفی کشیدوگفت:کاری داشتی؟!
بچه پررو سلام بلدنیس؟!بی ادب...
وقتی دیدم اون سلام نکرد،خودمم ازخیرسلام کردن گذاشتم وبه چشماش خیره شدم ومهربون گفتم:آره...
ازلحنم تعجب کرده بود...متعجب گفت:مطمئنی که بامن کارداری؟!
سرم وبه علامت تاییدتکون دادم.اخمی کردوگفت:خیلی خوب!!بگو می شنوم.
ایش!!ببین چجوری واسه من کلاس میذاره ها!!!بچه پررودلم میخواد همچین بزنم تودهنت تادندونات بره توشکمت...اماخب به خاطرپایان نامه امم که شده بایدهرخفتی وبه جون بخرم!!خداهیچ بنده ای ومحتاج گودزیلاهانکنه!!بلندبگوآمین .
لبخندم وپررنگ ترکردم وباچشمام به سینی توی دستم اشاره کردم وگفتم:واست غذاآوردم!!
این دفعه دیگه واقعارفته بودتوشوک!!درحالیکه بادهن بازوچشمای گردشده به غذانگاه می کرد،گفت:این وبرای من آوردی؟!
سری تکون دادم وگفتم:آره.نوش جونت!!
نگاهش وازغذابرداشت ودوخت به چشمای من!مشکوک گفت:ازکجامطمئن باشم که چیزی توش
نریخته باشی؟!
اخمی کردم وگفتم:هیچی توش نریختم!!دلیلی نداره چیزی توش بریزم...الان منوتو همسایه ایم و توام مراقب منی!
اخمی کردوگفت:باورنمی کنم!!
غلط کردی که باورنمی کنی!!پسره چلغوز.
به زورلبخندی زدم وگفتم:هیچی توش نریختم...به جون خودم وخودت پاک پاکه!!
به چشمام خیره شدوچیزی نگفت...منم ازاین سکوتش استفاده کردم وگفتم:نمی خوای تعارف کنی بیام تو؟!
مثل بچه خنگاگفت:بیای تو؟!
لبخندی زدم وگفتم:آره...اشکالی داره؟!
متعجب ازجلوی درکناررفت وگفت:نه...بیاتو!
منم واردخونه وشدم و ارسلان دروبست.باچشمام همه جارو زیرنظرگرفتم...ساخت خونه ارسلان باخونه من فرق می کردولی تقریباهمون اندازه بود...دوتااتاق خواب ویه آشپزخونه نقلی وهال...خاک توسرخرش کنن!!انگارتوخونه بمب ترکیده!!کف هال پرکاغذه وروی مبلاهم کلی لباس ریخته...یه سری جعبه پیتزا وآشغال ساندویچ هم روی مبلا و زمین پخش وپلاس...روی اپن آشپزخونه هم پرظرف نشسته اس!!مرده شورت وببرن...کثیف شلخته!!
روبه من گفت:ببخشیدکه اینجایه ذره بهم ریخته اس!!
۱۵.۹k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.