ایمان از گرمای فضا کمی ارام گرفت
با این حال هنوز یک کلمه هم برای گفتن نداشت
اصلا نمیدانست باید چطور بگوید
یا از کجا شروع کند
گلویش را تازه کرد و کنار میز خالی ایستاد تا او را پیدا کند
که البته پیش از این
حمید او را پیدا کرد
با روی خوش پشت میزش رفت و حین کتمان کردن تعجبش از دیدن ایمان گفت
-صبح بخیر ، میتونم کمکتون کنم
ایمان عقبگردی کرد و تا حدودی دستپاچه جواب داد
-صبح بخیر ، احوال شما
دست پیش کشیده ایمان را فشرد و با لحن و لحجه کوچه بازاری اش به جواب ایمان جواب داد
-قربونتون...بفرمایید
به صندلی های چوبی جلوی میزش نشان زد
و صندلی خودش را به عقب کشید و نشست
در اثنای مردد ماندن سرپای ایمان
شاگرد حجره ها لنگه به لنگه هم وارد شدند
-سلام اوسا
به رسایی و بی برداشتن حواسش از ایمان جواب داد
-سلام عیزم
ایمان لبخند وا رفته ای زد و گفت
-من برای خریدن فرش نیومدم...من ایمان نائبم
-بله به جاتون آوردم آقای نائب
-سلام آقا سلمان
در جواب سلامِ دویده در کلام شاگرد دیگرش دستش را بلند کرد و سر سری جوابش را تکرار کرد
-سلام عیزم
نفسی کشید و با حفظ لبخندش گفت
-ببخشید...ولی ما که جز چارتا تیره و تخته فرش و قالی اینجا چیزی نداریم اقای نائب
-بله میدونم ، میخواستم اگه میشه با خودتون حرف بزنم
به فاصلهی چند لحظه طولانی
نگاه جدی اش را به ایمان بست و نفسش را گرفت
در حقیقت نمیدانست با این دردسر سر صبح نازل شده چه میتواند بکند و بگوید
قالب محترمانه اش را حفظ کرد
ناگزیر به پا شد و با نا امیدی مشهودی به اتاق انتهای حجره اشاره کرد
-بله...بفرمایین
پیش از ایمان راه افتاد و آهسته آهسته از بین چرخنده ها رد شد
از کنار چرخندهی دوم رد شد ، ایستاد و بازچرخید
دقیق روی زانو خم شد
غرولند کنان با خودش گفت
-این چرا خاکیه؟
کمر صاف کرد و با همان صدای رسای بازاری اش صدا زد
-محسن جون یه دسمالی بکش رو پر این فرش...این تخته جمشیده رو میگم
-چَش ، الان میام
باز راهش را ادامه داد
از کنار تخت پهن اول رد شد و با لذت به تخت های پشت سر هم نگاه کرد
مجنون همین رنگبازی و حس و حال این قسمت حجره بود
چند تخت بزرگ و پهن ، مثل دفتر های برگ برگ عظیم الجثه
فرش های مختلف را برگ به برگ کنار هم جمع کرده بودند
تلفیقی از عظمت ، لطافت و اصالت
انگشت اشاره اش را به طرف موزاییک های ساییده شده قدیمی سرازیر کرد و از شکستگی آن برای ایمان گفت
-پات به زِمین نگیره
ایمان با قدم گشاده ای از روی موزاییک رد شد
و کمی مضطرب پشت دستش را خاراند
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.