بالاخره به پشت در اتاق رسیدند
حمید با چرخش ماهرانه ای قفل در را باز کرد و رو به ایمان گفت
-بفرمایید
-اول شما
-بعد شما
قائله را ایمان بهم آورد و با پافشاری بیشتری گفت
-خواهش میکنم...بفرمایید
-با اجازتون
قبل از ایمان وارد شد و پس از او درب اتاق را بست
پشت نیمچه میز کج پا شکسته ته اتاق نشست و از سماور در حال جوش دو چای غلیظ در استکانهای چاق و کوتوله گرفت
ایمان هم مقابلش روی صندلی به مراتب راحت تری از صندلی های بیرون اتاق نشست و دستی در موهایش کشید
باز گلویش را صاف کرد و مضطرب دور از چشم حمید
کف دست هایش را در هم تنید
آب دهانش را قورت داد و لب از هم گشود
-حمیدآقا من از خودم بزرگتری ندارم که بیاد باهاتون حرف بزنه
سخت ترین جمله بعدی بود
دهانش خشک شده و اجزای فکش گویی از کار افتاده بودند
تک جمله اش به قدری در دهانش سنگینی میکرد که میرفت استخوانهای آروارهی مصر بر سکوتش را خرد کند
به گوشه پایین میز چشم دوخت و گفت
-میخواستم در مورد دخترتون باهاتون حرف بزنم
حمید استکانهای چای را روی میز گذاشت و در دلش به عذب و فشار مشخص در چهره شرمزده ایمان ریشخند کرد
از سویی کمی هم دلش به حال بینوایش میسوخت
معلوم میکرد که جداً بزرگتری جز خودش برایش نمانده
تا زیر این بار گران شانه اش را بگیرد و کمکی برساند
نقطهی مقابل ایمان که مثل تکه ای چوب سرجایش خشکش برده بود
راحت به جای خودش تکیه زد و طبق عادت استکان چایش را بین دست های چاقش گرفت تا گرم شود
-ولی من شنیدم شما عیالوار شدین آقای نائب
عرق گوشهی ابرویش را پاک کرد و باز آب دهانش را قورت داد
-بله جدا شدم
سلمان بزرگ سری تکان داد
از همان سر تکان دادنهایی که نشان میداد همه چیز منتفیِ محالِ ممکن خواهد شد
قلپ کوچکی از چایش را نوشید باز به ایمان زل زد
قصد داشت کارش را طوری یکسره کند که هیچوقت هفت حوالی اینجا هم پیدایش نشود
لبخندش را با وجود پایین بودن سر ایمان مخفی کرد و نفس عمیقی کشید
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.