ضمخت بودن جملات قبلش را به بعدی رشتهنکرد
آرامتر مثل یک راهنما گفت
-زندگی من و بابای تو و امثال ما
اکثرا سنتی شروع شدن...ما کم تو زندگیامون مشکل نداشتیما
ولی تو این سی سال و چهل سالا به هر مشکلیم که خوردیم هیچوقت به سَوایی فکر نکردیم
قلپ بعدی چای تلخش را داخل کشید
کمی سکوت بین حرف هایش انداخت تا اگر مرد جوان هم حرفی دارد بیان کند
اما هنوز ساکت بود
از تشویش و عرق ریختن دقایق قبلش کاسته شده و تقلای گرانی برای تفکر در چشم هایش هویدا میزد
برای سخن پایانی دست بالا آورد و باز با نرمی بیشتر به ایمان گفت
-من این حرفارو به پسر خودمم زدم...بهت برنخوره ها ولی از چشم آدمی مثل من ، نسل شما زندگی کُن نیستن اگه بودن کار به این جداییا نمیکشید...دختر من اونقدر عاقله که خیلی جاها تصمیمو به خودش بسپرم ، در این باره میدونم که هم نظریم ، نمیتونم به عنوان پدرش اجازه بدم با خودشم در میون بذارین...انشالله شمام تو باقی زندگیتون موفق باشی به آدمیم که مال تو باشه باز آشنا میشی
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.