شاه مرده، حکایت ماست...
حکایت ماست؛ بخوانید👇👇
در روزگاران پیشین، در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده، شاه دستور داد آن ناجوانمرد نافرزانه ای که این شایعه را درست کرده پیدا کنند.
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن فرتوت بود رسیدند و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام ؟!
پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرغلطی که بخواهد انجام میدهد،
مشاوران شما خود عامل ظلم و تعدی بر رعیت هستند و دائم بر طبل هرج و مرج زندگانی مردمان این سرزمین می کوبند و شده اند دزدان خزانه مملکت.
در عدلیه که باید محل تظلم و دادخواهی باشد، برای هر بار تظلم و دادخواهی و رفتن و آمدن در دارالقضاء، آنچنان گوش بری می کنند از متظلمین؛ که بسیاری از آنان از طرح دعوی و شکوائیه خود صرف نظر کرده و پشیمان می شوند از آمدنشان به دار القضاء و می گویند خر ما از کُرّه گی دم نداشت.
قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید،
در بلدیه هم وضع بهتر از جاهای دیگر نیست، و رشوه گرفتن به یک امر رایج و متداول بدل شده است.
کاسبها هم تا می توانند کم فروشی و گران فروشی میکنند،
فقر و فلاکت و ظلم بیداد می کند،
جوانان مان نمی توانند ازدواج کنند
پسران مان داماد نمی شوند و دختران مان هم عروس نمی شوند
نسلمان در سایه نداری و فقر دارد از بین می رود
هیچ دادخواهی هم پیدا نمی شود،
هیچکس بفکر مردم نیست،
فقر وگرانی آنچنان بی داد می کند که مردم دیگر توان آن راندارند که پذیرای مهمانی باشند، صله رحم و رفت و آمد اقوام و خویشان هم به یکدیگر بسیار اندک شده است، از ترس آنکه مبادا صاحبخانه از عهده خرج پذیرایی از مهمانانش بر نیاد و شرمنده مهمانش گردد. با اینکه کسی دلش نمی آید قطع رحم کند، اما وضعیتی که بوجود آورده ای عرصه را بر همگان تنگ کرده است، و سبب این قطع رحم ها و پیوند بریدن ها همگی نتیجه تدابیر ایزد شاهی شماست.
مردم سرزمین مان زنده اند، اما زندگی نمی کنند. دیگر کسی از ته دل نمی خندد و شادی نمی کند و خنده بر لبان این مردم مرده است؛ آری زنده اند، اما زندگی نمی کنند. حتی کور سویی از امید به یک آینده خوب هم دیگر در دل این مردمان سوسو نمی زند، چرا که امیدشان در قعر چاه ناامیدی که تو برایشان ساخته ای، فرو افتاده است.
و البته ناگفته نماند که بازار جارچیان و چاپلوسان و متملقان درگاه شما همچنان پر رونق است و دائم در بوق و کرنا می دمند و می گویند که همه چیز در امن و امان است و کشورمان رو به پیشرفت است؛ و گستره عدالت و احسان و رعیت نوازی ایزد شاه بر کل مملکت سایه افکنده است.
اما تنها چیزی که من می بینم که در آن پیشرفت های زیادی شده است، شکستن استخوان های مردم این مرز و بوم زیر بار فقر و تباهی و سیاهی و ظلمت بیداد و بی عدالتی و نادانی است.
کارها و تدابیر امور سلطانی و کشورداری به دست سفیهان و بی خردان سپرده شده و دانایان از ترس جان، مهر سکوت بر لب زده اند.
مردم کاملا به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم پس شما مرده اید و در قید حیات نیستید و به دار باقی شتافته اید! که وضع مملکت اینطور شده.
چه سود از زنده بودنتان، زمانی که بودن و نبودنتان یکی باشد و سرزمینمان به یک سرزمین بی پادشاه مانند باشد!!!!
در روزگاران پیشین، در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده، شاه دستور داد آن ناجوانمرد نافرزانه ای که این شایعه را درست کرده پیدا کنند.
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن فرتوت بود رسیدند و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام ؟!
پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرغلطی که بخواهد انجام میدهد،
مشاوران شما خود عامل ظلم و تعدی بر رعیت هستند و دائم بر طبل هرج و مرج زندگانی مردمان این سرزمین می کوبند و شده اند دزدان خزانه مملکت.
در عدلیه که باید محل تظلم و دادخواهی باشد، برای هر بار تظلم و دادخواهی و رفتن و آمدن در دارالقضاء، آنچنان گوش بری می کنند از متظلمین؛ که بسیاری از آنان از طرح دعوی و شکوائیه خود صرف نظر کرده و پشیمان می شوند از آمدنشان به دار القضاء و می گویند خر ما از کُرّه گی دم نداشت.
قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید،
در بلدیه هم وضع بهتر از جاهای دیگر نیست، و رشوه گرفتن به یک امر رایج و متداول بدل شده است.
کاسبها هم تا می توانند کم فروشی و گران فروشی میکنند،
فقر و فلاکت و ظلم بیداد می کند،
جوانان مان نمی توانند ازدواج کنند
پسران مان داماد نمی شوند و دختران مان هم عروس نمی شوند
نسلمان در سایه نداری و فقر دارد از بین می رود
هیچ دادخواهی هم پیدا نمی شود،
هیچکس بفکر مردم نیست،
فقر وگرانی آنچنان بی داد می کند که مردم دیگر توان آن راندارند که پذیرای مهمانی باشند، صله رحم و رفت و آمد اقوام و خویشان هم به یکدیگر بسیار اندک شده است، از ترس آنکه مبادا صاحبخانه از عهده خرج پذیرایی از مهمانانش بر نیاد و شرمنده مهمانش گردد. با اینکه کسی دلش نمی آید قطع رحم کند، اما وضعیتی که بوجود آورده ای عرصه را بر همگان تنگ کرده است، و سبب این قطع رحم ها و پیوند بریدن ها همگی نتیجه تدابیر ایزد شاهی شماست.
مردم سرزمین مان زنده اند، اما زندگی نمی کنند. دیگر کسی از ته دل نمی خندد و شادی نمی کند و خنده بر لبان این مردم مرده است؛ آری زنده اند، اما زندگی نمی کنند. حتی کور سویی از امید به یک آینده خوب هم دیگر در دل این مردمان سوسو نمی زند، چرا که امیدشان در قعر چاه ناامیدی که تو برایشان ساخته ای، فرو افتاده است.
و البته ناگفته نماند که بازار جارچیان و چاپلوسان و متملقان درگاه شما همچنان پر رونق است و دائم در بوق و کرنا می دمند و می گویند که همه چیز در امن و امان است و کشورمان رو به پیشرفت است؛ و گستره عدالت و احسان و رعیت نوازی ایزد شاه بر کل مملکت سایه افکنده است.
اما تنها چیزی که من می بینم که در آن پیشرفت های زیادی شده است، شکستن استخوان های مردم این مرز و بوم زیر بار فقر و تباهی و سیاهی و ظلمت بیداد و بی عدالتی و نادانی است.
کارها و تدابیر امور سلطانی و کشورداری به دست سفیهان و بی خردان سپرده شده و دانایان از ترس جان، مهر سکوت بر لب زده اند.
مردم کاملا به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم پس شما مرده اید و در قید حیات نیستید و به دار باقی شتافته اید! که وضع مملکت اینطور شده.
چه سود از زنده بودنتان، زمانی که بودن و نبودنتان یکی باشد و سرزمینمان به یک سرزمین بی پادشاه مانند باشد!!!!
۴.۹k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.