.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۳۵→
نیشم ازاین بناگوش تااون بناگوش بازشد...باذوق گفتم:نه ارسلان...واسه خونه امون گرفتم!!!
یعنی تواون لحظه ارسلان دلش می خواست کله ام وبکوبونه به دیوار ولی خب پرتقال تامسون اونجابودنمی شد...باچشمایی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن ولبخندمصنوعی روی لبش خیره شده بودبهم...
یهو پرتقال تامسون،به لپ لپی که توی چرخ دستی بوداشاره کردوروبه ارسلان باعشوه گفت:آقا ارسلان این لپ لپ و برای کی خریدین؟!!
من زودتراز ارسلان جواب دادم:
- واسه بیتای مامانی!!!
این وکه گفتم،ارسلان به سمتم خیزبرداشت...سرش و خم کردکنارگوشم و وباصدای خیلی آرومی که فقط من می شنیدم گفت:بیتای مامانی دیگه خره کیه؟!
لبخندملیحی زدم وبدون اینکه جواب ارسلان وبدم،روبه پرتغال تامسون گفتم:بیتا دخترمه...یه سالشه!!خیلی لپ لپ دوس داره بچم!!الهی مامانش فداش بشه.
چشمای پرتغال تامسون شده بودقده دوتاهلو!!!باتعجب روبه ارسلان گفت:شمایه بچه یه ساله داریدآقا ارسلان؟!!
بچه پرروی بی شعورمن دارم باهات حرف می زنم نه ارسلان...چراهی زرت و زرت به اون نگاه می کنی و واسش عشوه میای؟!
ارسلان لبخندمحوی زد...چاره ای نداشت جزاینکه با من همراهی کنه.گفت:آره...باباقربونش بره الهی!! و روبه من ادامه داد:وای دیانا گفتی بیتا دلم هواش وکرد!!!
وقتی داشت بامن حرف می زد،فکش منقبض شده بودودستاش ومشت کرده بود...فکرکنم خیلی جلوی خودش وگرفت تانزنه تودهنم...
باذوق گفتم:وای آره ارسی...یه دفعه دل منم واسش تنگ شد!!
صندوق داره روبه من گفت:مااینجاپوشکای خوبیم داریما!!اگه می خوایدواسه بیتا کوچولوتون یه چندبسته بخرید.نیشم شل شد...اسکل بازیم گُل کرده بود...دلم می خواست یه ذره کرم بریزم بخندم!!خیلی وقت بودکرم ریزی نکرده بودم وارسلان وحرص نداده بودم.
به صندوق داره گفتم:پوشکاتون کجان؟!
لبخندی زدوگفت:خودم براتون میارم...چندبسته می خواید؟!
ارسلان زودترازمن جواب داد:یه بسته!!
لبخندگشادی زدم وروبه ارسلان گفتم:یه بسته چیه ارسلان؟!بیتا خیلی جیش می کنه...یه ۵ بسته ای لازمشه!!
صندوق داره بایه لبخندملیح روی لبش، به سمت اتاقی رفت تاواسه بیتای مامان پوشک بیاره!!!
یعنی تواون لحظه ازخنده سرخ شده بودم...دلم می خواست بزنم زیرخنده ولی نمی تونستم...لبم وبه دندون گرفته بودم تانخندم.
قیافه ارسلان تواون وضعیت آی دیدن داشت!!دستاش ومشت کرده بوبدوفکش منقبض شده بود...خون خونش ومی خورد!!باعصبانیت زل زده بودبهم ومعلوم بودکه می خوادخفه ام کنه ولی به خاطرحضورپرتقال تامسون،لبخندکمجونی روی لبش بودومراعات می کرد!!
بلاخره صندوق داره باپوشکای بیتای مامان برگشت...پول همه جنساروحساب کرد...گفتم الان نهایت نهایت خیلی
شده باشه ۲ تومنه.یهوصندوق داره برگشت گفت:۴ تومن لطف کنید!!
یعنی تواون لحظه ارسلان دلش می خواست کله ام وبکوبونه به دیوار ولی خب پرتقال تامسون اونجابودنمی شد...باچشمایی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن ولبخندمصنوعی روی لبش خیره شده بودبهم...
یهو پرتقال تامسون،به لپ لپی که توی چرخ دستی بوداشاره کردوروبه ارسلان باعشوه گفت:آقا ارسلان این لپ لپ و برای کی خریدین؟!!
من زودتراز ارسلان جواب دادم:
- واسه بیتای مامانی!!!
این وکه گفتم،ارسلان به سمتم خیزبرداشت...سرش و خم کردکنارگوشم و وباصدای خیلی آرومی که فقط من می شنیدم گفت:بیتای مامانی دیگه خره کیه؟!
لبخندملیحی زدم وبدون اینکه جواب ارسلان وبدم،روبه پرتغال تامسون گفتم:بیتا دخترمه...یه سالشه!!خیلی لپ لپ دوس داره بچم!!الهی مامانش فداش بشه.
چشمای پرتغال تامسون شده بودقده دوتاهلو!!!باتعجب روبه ارسلان گفت:شمایه بچه یه ساله داریدآقا ارسلان؟!!
بچه پرروی بی شعورمن دارم باهات حرف می زنم نه ارسلان...چراهی زرت و زرت به اون نگاه می کنی و واسش عشوه میای؟!
ارسلان لبخندمحوی زد...چاره ای نداشت جزاینکه با من همراهی کنه.گفت:آره...باباقربونش بره الهی!! و روبه من ادامه داد:وای دیانا گفتی بیتا دلم هواش وکرد!!!
وقتی داشت بامن حرف می زد،فکش منقبض شده بودودستاش ومشت کرده بود...فکرکنم خیلی جلوی خودش وگرفت تانزنه تودهنم...
باذوق گفتم:وای آره ارسی...یه دفعه دل منم واسش تنگ شد!!
صندوق داره روبه من گفت:مااینجاپوشکای خوبیم داریما!!اگه می خوایدواسه بیتا کوچولوتون یه چندبسته بخرید.نیشم شل شد...اسکل بازیم گُل کرده بود...دلم می خواست یه ذره کرم بریزم بخندم!!خیلی وقت بودکرم ریزی نکرده بودم وارسلان وحرص نداده بودم.
به صندوق داره گفتم:پوشکاتون کجان؟!
لبخندی زدوگفت:خودم براتون میارم...چندبسته می خواید؟!
ارسلان زودترازمن جواب داد:یه بسته!!
لبخندگشادی زدم وروبه ارسلان گفتم:یه بسته چیه ارسلان؟!بیتا خیلی جیش می کنه...یه ۵ بسته ای لازمشه!!
صندوق داره بایه لبخندملیح روی لبش، به سمت اتاقی رفت تاواسه بیتای مامان پوشک بیاره!!!
یعنی تواون لحظه ازخنده سرخ شده بودم...دلم می خواست بزنم زیرخنده ولی نمی تونستم...لبم وبه دندون گرفته بودم تانخندم.
قیافه ارسلان تواون وضعیت آی دیدن داشت!!دستاش ومشت کرده بوبدوفکش منقبض شده بود...خون خونش ومی خورد!!باعصبانیت زل زده بودبهم ومعلوم بودکه می خوادخفه ام کنه ولی به خاطرحضورپرتقال تامسون،لبخندکمجونی روی لبش بودومراعات می کرد!!
بلاخره صندوق داره باپوشکای بیتای مامان برگشت...پول همه جنساروحساب کرد...گفتم الان نهایت نهایت خیلی
شده باشه ۲ تومنه.یهوصندوق داره برگشت گفت:۴ تومن لطف کنید!!
۲۴.۰k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.