یعنی تواون لحظه به ارسلان کاردمی زدی خونش درنمیومد...سرم وانداختم پایین وریزریزخندیدم...رادوین دست کرد تو جیبش و کارتشو گذاشت روی میزصندوق دار.می دونستم این پول برای ارسلان چیزی نیس ولی خدایی زور داره آدم واسه پوشک بچه نداشته اش ولپ لپ واین چرت وپرتاپول خرج کنه!!!
بلاخره ازصندوق داروپرتقال تامسون خداحافظی کردیم وازفروشگاه بیرون اومدیم...همه خریدا دست ارسلان بود...خیلی سنگین بودن،دستش داشت می شکست!!به سمت ماشین رفتیم وارسلان سوئیچ وازمن گرفت.صندوق عقب وبازکرد...لام تا کام بامن حرف نمی زد واخم کرده بود.داشت یکی ازپلاستیکارومی ذاشت توی صندوق که پلاستیک ازدستش افتاد....آخی!!بچه گناه داره تنهایی همه ایناروبذاره اون تو.
به سمتش رفتم وگفتم:ارسلان بذارمنم کمکت کنم.
این وکه گفتم،پلاستیکای تودستش وانداخت زمین وبه سمتم اومد...ازترس به درماشین چسبیدم که نزنه لهم کنه.
ارسلان روی من خم شد...چسبیده بودم به درماشین...نفسای داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد.خیلی عصبانی بود!!
زیرلب غرید:
- مابچه داریم؟!بیتای مامان؟؟!!اون پوشکای بی صاحاب و واسه کی خریدی؟؟ هان؟!!
- خجالتم خوب چیزه مادر...آدم که بازنش اینجوری حرف نمی زنه پسرم!!
ارسلان باتعجب به سمت صدابرگشت ودست ازسرمن برداشت...نفس راحتی کشیدم!!دم هرکسی که این حرف وزدجیز!!!می ترسیدم ارسلان بزنه دهن مهنم وبیاره پایین...اگه این یارونبود الان کتلت شده بودم!!!
کنار ارسلان وایسادم وزل زدم به پیرزنی که روبرومون بود...یه پیرزن چادری بایه قیافه معصوم ومهربون کهچندتاپلاستیک پراز خرید دستش بود...لبخندی زدو روبه من گفت:خوبی دخترگلم؟!!
لبخندزدم وگفتم:مرسی مادرم...شماخوبین؟!!
- شکرخدا...
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به ارسلان...اخمی کردوگفت:چرابازنت اونجوری حرف می زدی عزیزم؟!!حیف نیس دختربه این خوبی واذیت می کنی؟!!
ارسلان سرش وانداخت پایین وچیزی نگفت.
الهی من بمیرم برات!!خدایی این یه دفعه دیگه واقعاهمه چی زیرسرمن بود...این بیچاره هیچ کاری نکرده بودکه حالا پیرزنه داره دعواش می کنه!!
برای اینکه همه کاسه کوزه ها سرٍ ارسلان نشکنه،روبه پیرزنه گفتم:ارسلان تقصیری نداره مادرجون...تقصیرمن بودکه عصبانیش کردم!!
لبخندی بهم زدوروبه ارسلان گفت:نیگاه کن...بااینکه دعواش کردی وباهاش بدرفتارکردی هنوزم پشتت
وایساده...دختربه این خوبی واذیت نکن مادر!!
ارسلان لبخندشرمگینی زدوگفت:ببخشیدمادرم...من معذرت می خوام!!
- ازمن چرامعذرت می خوای؟!بایدازاین دخترگل معذرت بخوای پسرخوب...
ارسلان به ناچارنگاهش ودوخت به چشمام...این بارهیچ عصبانیتی توچشماش نبود...لبخندمحوی
زدوگفت:ببخشید...خیلی زودعصبانی شدم.
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.