.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۷۱→
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به متین و نیکا...بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:منظورمن این بودکه من این کارو...
این دفعه ازجام بلندشدم وسیخ جلوی نیکا و متین و ارسلان وایسادم...جیغ زدم:
- آی...پـــــــــــام!!
نیکا کلافه گفت:ای بابا دیوونه امون کردی دیا!!فهمیدیم پات درد می کنه بسه دیگه!!چرا انقد جیغ میزنی؟!!
سرم وخاروندم وگفتم:آخه می دونی نیکو...چیزه...
ارسلان باهمون لبخند شیطونش ومتین و نیکا متعجب زل زده بودن بهم...همه باهم یک صدا گفتن:چیزه؟!
اُه!!چه گروه کُری شدن اینا!!!
خمیازه ای کشیدم...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:بچه ها شماخوابتون نمیاد؟!
این وکه گفتم،متین خمیازه کشید...پشت سرش نیکت کش وقوسی به بدنش داد وخمیازه کشان گفت:وای آره...خیلی خوابم میاد...
متین سری به علامت تایید تکون دادوبالحنی که خستگی توش موج میزد،گفت:منم خوابم میاد...
وازروی مبل بلندشد...نیکام بلندشد وبه سمت اتاقی رفت که دیشب باهم توش خوابیده بودیم...زنونه مردونه اش کرده بودیم!!عینهو حموم عمومی...یه اتاق من ونیکا واتاق دیگه متین و ارسلان...
متینم به سمت اتاق خودش وارسلان رفت...ارسلان متعجب وگنگ روی مبل نشسته بود وزل زده بود به من...
لبخندشیطونی زدم وباهاش بای بای کردم وگفتم:شب بخیر ارسی!!خوب بخوابی .
ودرچشم به هم زدنی به سمت اتاق دویدم تازودتر برم بخوابم...وای خدایا مردم ازخستگی!!خیلی خوابم میاد..
*********
نورآفتاب صاف میزد توی چشمم!!غلتی توی رخت خوابم زدم وپتورو دور خودم پیچیدم...ای توروح نورآفتاب!!کپه مرگمون وگذاشته بودیما...دوباره غلت زدم...
وا!!اینجاچرا انقد فضابازشده؟!!پس چرا دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم هی بهم می خوردیم ودست وپامون می رفت تودهن هم دیگه؟!!چرا الان انقد فضای آزاد دارم؟!!
دستم و به سمت جایی که احتمال میدادم نیکا خوابیده باشه دراز کردم ولی چیزی نبود!!وا...
ازسراجبارچشمام وبازکردم ونگاهم روی جای خالی نیکا ثابت موند...این دختره کجاست؟!!بیدارشده کجارفته؟؟
نگاهی به ساعت انداختم...۹ صبحه!!واسه چی انقد زودبیدارشده؟!!نکنه دوباره زده به سرش که برداره ماروببره کوه؟!!وای نه توروخدا...می ترسم این دفعه دیگه به جای گوشیم خودم نفله بشم!!
خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...دیگه حس خوابیدن نمیاد!!مرده شور نورآفتاب وببرن الهی که ماروازخواب بی خواب کرد!!!چشمام ومالیدم وازروی تخت بلندشدم...به سمت ساکم رفتم و هودی سفیدمو پوشیدم وکلاهشو سرم کردم...ازاتاق خارج شدم وبه سمت دستشویی رفتم...
ازدستشویی که بیرون اومدم،نیکاروصداکردم:
- نیکو...نیکا...کجایی؟!!
به هال رفتم ولی کسی اونجانبود...به آَشپزخونه ام سرزدم ولی اونجام کسی نبود...به سمت اتاقی رفتم که
ارسلان و متین توش خوابیده بودن...
این دفعه ازجام بلندشدم وسیخ جلوی نیکا و متین و ارسلان وایسادم...جیغ زدم:
- آی...پـــــــــــام!!
نیکا کلافه گفت:ای بابا دیوونه امون کردی دیا!!فهمیدیم پات درد می کنه بسه دیگه!!چرا انقد جیغ میزنی؟!!
سرم وخاروندم وگفتم:آخه می دونی نیکو...چیزه...
ارسلان باهمون لبخند شیطونش ومتین و نیکا متعجب زل زده بودن بهم...همه باهم یک صدا گفتن:چیزه؟!
اُه!!چه گروه کُری شدن اینا!!!
خمیازه ای کشیدم...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:بچه ها شماخوابتون نمیاد؟!
این وکه گفتم،متین خمیازه کشید...پشت سرش نیکت کش وقوسی به بدنش داد وخمیازه کشان گفت:وای آره...خیلی خوابم میاد...
متین سری به علامت تایید تکون دادوبالحنی که خستگی توش موج میزد،گفت:منم خوابم میاد...
وازروی مبل بلندشد...نیکام بلندشد وبه سمت اتاقی رفت که دیشب باهم توش خوابیده بودیم...زنونه مردونه اش کرده بودیم!!عینهو حموم عمومی...یه اتاق من ونیکا واتاق دیگه متین و ارسلان...
متینم به سمت اتاق خودش وارسلان رفت...ارسلان متعجب وگنگ روی مبل نشسته بود وزل زده بود به من...
لبخندشیطونی زدم وباهاش بای بای کردم وگفتم:شب بخیر ارسی!!خوب بخوابی .
ودرچشم به هم زدنی به سمت اتاق دویدم تازودتر برم بخوابم...وای خدایا مردم ازخستگی!!خیلی خوابم میاد..
*********
نورآفتاب صاف میزد توی چشمم!!غلتی توی رخت خوابم زدم وپتورو دور خودم پیچیدم...ای توروح نورآفتاب!!کپه مرگمون وگذاشته بودیما...دوباره غلت زدم...
وا!!اینجاچرا انقد فضابازشده؟!!پس چرا دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم هی بهم می خوردیم ودست وپامون می رفت تودهن هم دیگه؟!!چرا الان انقد فضای آزاد دارم؟!!
دستم و به سمت جایی که احتمال میدادم نیکا خوابیده باشه دراز کردم ولی چیزی نبود!!وا...
ازسراجبارچشمام وبازکردم ونگاهم روی جای خالی نیکا ثابت موند...این دختره کجاست؟!!بیدارشده کجارفته؟؟
نگاهی به ساعت انداختم...۹ صبحه!!واسه چی انقد زودبیدارشده؟!!نکنه دوباره زده به سرش که برداره ماروببره کوه؟!!وای نه توروخدا...می ترسم این دفعه دیگه به جای گوشیم خودم نفله بشم!!
خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...دیگه حس خوابیدن نمیاد!!مرده شور نورآفتاب وببرن الهی که ماروازخواب بی خواب کرد!!!چشمام ومالیدم وازروی تخت بلندشدم...به سمت ساکم رفتم و هودی سفیدمو پوشیدم وکلاهشو سرم کردم...ازاتاق خارج شدم وبه سمت دستشویی رفتم...
ازدستشویی که بیرون اومدم،نیکاروصداکردم:
- نیکو...نیکا...کجایی؟!!
به هال رفتم ولی کسی اونجانبود...به آَشپزخونه ام سرزدم ولی اونجام کسی نبود...به سمت اتاقی رفتم که
ارسلان و متین توش خوابیده بودن...
۱۹.۹k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.