.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۷۳→
حالاچجوری بیدارش کنم؟!روش جیغ وداد دیگه خیلی تکراری شده...پس چی کارکنم؟!!
همین جوری داشتم فکرمی کردم چجوری ازخواب بیدارش کنم که نگاهم روی پارچ آب روی میزکنار تخت ثابت موند...ایول!!خودشه...
لبخندشیطونی روی لبم نقش بسته بود...دستم وبه سمت پارچ دراز کردم وبه دست گرفتمش...ازجام بلندشدم و کنارتخت وایسادم...پارچ پرازآب وبردم بالای سر ارسلان...نگاهی به چهره معصومش انداختم...الهی...خیلی نازی پسرم ولی...خب من نمی تونم ازشراین فکرای شیطانی خلاص شم...ببخشید ارسی معذرت!!
وپارچ آب وخالی کردم روش!!
درکسری ازثانیه چشماش بازشدو سیخ روی تخت نشست...تمام هیکلش خیس شده بود...گنگ و شوکه به روبروش خیره شده بود...قیافه اش خیلی بامزه وخنده دار شده بود!!نگاهش توکل اتاق چرخید وروی من ثابت موند...یه ذره زل زدتوچشمام...هنوزم توشوک بود...یهو اخماش رفت توهم وزیرلب غرید:
- می کشمت دیانا!!!
وبه سمتم خیزبرداشت...جیغ خفیفی زدم وازتخت فاصله گرفتم...ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...
روبروی میز ناهارخوری وایسادم ویهوازخنده ترکیدم...قیافه ارسلان تواون حالت دیدنی بود!!وای خدامردم ازخنده...خیلی بامزه شده بود!!خیلی باحال بود...
یهوصدای ارسلان ازپشت سر به گوشم خورد:
- دیانا...
ای وای...فکرکنم اومده یه کتک جانانه بهم بزنه...بدجور شوکه شده بود...احتمالا الان داره توذهنش طناب دار من ومی بافه!!نزنه من ونفله کنه یه وقت؟!نه بابااون خیلی بی جامی کنه من ونفله کنه...حالا مگه من چیکارکردم؟!!یه ذره آب ریختم روش دیگه!!یه ذره؟!!همش یه ذره؟!!جانه من اون پارچ پرازآب یه ذره بود؟؟حالایه ذره بیشترازیه ذره...چه فرقی می کنه باباتوام؟!!آب آبه دیگه حالایه ذره یابیشتر...تازه اصلا مگه چی شده؟؟بده دارم به زندگیش شادی ونشاط می بخشم که از این حالت یکنواختی دربیاد؟!تاحالا کسی اینجوری بیدارش کرده بود؟خو نکرده بوددیگه...من آدم هیجان بخشی هستم...
آب دهنم وقورت دادم وبه سمت صدا چرخیدم...
یهویه لیوان آب پاشیده شدروی صورتم!!
تمام صورت وموهای جلوم خیس شده بود...آب ازموهام چکه می کردو روی هودیم می ریخت...هودیم بدجور خیس شده بود...
چیزی که عوض داره گله نداره!!
حاله خوبه یه پارچ پرازآب وروسرم خالی نکرد...خدا واسه ننه اش نگهش داره ایشاا...!!بچه بامرامیه...یه پارچ آب روش خالی کردم اونم وقتی خواب بود بعداین بچه یه لیوان آب بیشترروم نریخت!!
ارسلان لبخندشیطونی زدوگفت:۱ - ۱مساوی...دنبال نقشه جدید باش عقب نیفتی!!
لبخندی روی لبم نشست... ۱-۱ مساوی...یاد خاطراتی افتادم که حالادیگه فقط یه سری خاطره بودن...
همین جوری داشتم فکرمی کردم چجوری ازخواب بیدارش کنم که نگاهم روی پارچ آب روی میزکنار تخت ثابت موند...ایول!!خودشه...
لبخندشیطونی روی لبم نقش بسته بود...دستم وبه سمت پارچ دراز کردم وبه دست گرفتمش...ازجام بلندشدم و کنارتخت وایسادم...پارچ پرازآب وبردم بالای سر ارسلان...نگاهی به چهره معصومش انداختم...الهی...خیلی نازی پسرم ولی...خب من نمی تونم ازشراین فکرای شیطانی خلاص شم...ببخشید ارسی معذرت!!
وپارچ آب وخالی کردم روش!!
درکسری ازثانیه چشماش بازشدو سیخ روی تخت نشست...تمام هیکلش خیس شده بود...گنگ و شوکه به روبروش خیره شده بود...قیافه اش خیلی بامزه وخنده دار شده بود!!نگاهش توکل اتاق چرخید وروی من ثابت موند...یه ذره زل زدتوچشمام...هنوزم توشوک بود...یهو اخماش رفت توهم وزیرلب غرید:
- می کشمت دیانا!!!
وبه سمتم خیزبرداشت...جیغ خفیفی زدم وازتخت فاصله گرفتم...ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...
روبروی میز ناهارخوری وایسادم ویهوازخنده ترکیدم...قیافه ارسلان تواون حالت دیدنی بود!!وای خدامردم ازخنده...خیلی بامزه شده بود!!خیلی باحال بود...
یهوصدای ارسلان ازپشت سر به گوشم خورد:
- دیانا...
ای وای...فکرکنم اومده یه کتک جانانه بهم بزنه...بدجور شوکه شده بود...احتمالا الان داره توذهنش طناب دار من ومی بافه!!نزنه من ونفله کنه یه وقت؟!نه بابااون خیلی بی جامی کنه من ونفله کنه...حالا مگه من چیکارکردم؟!!یه ذره آب ریختم روش دیگه!!یه ذره؟!!همش یه ذره؟!!جانه من اون پارچ پرازآب یه ذره بود؟؟حالایه ذره بیشترازیه ذره...چه فرقی می کنه باباتوام؟!!آب آبه دیگه حالایه ذره یابیشتر...تازه اصلا مگه چی شده؟؟بده دارم به زندگیش شادی ونشاط می بخشم که از این حالت یکنواختی دربیاد؟!تاحالا کسی اینجوری بیدارش کرده بود؟خو نکرده بوددیگه...من آدم هیجان بخشی هستم...
آب دهنم وقورت دادم وبه سمت صدا چرخیدم...
یهویه لیوان آب پاشیده شدروی صورتم!!
تمام صورت وموهای جلوم خیس شده بود...آب ازموهام چکه می کردو روی هودیم می ریخت...هودیم بدجور خیس شده بود...
چیزی که عوض داره گله نداره!!
حاله خوبه یه پارچ پرازآب وروسرم خالی نکرد...خدا واسه ننه اش نگهش داره ایشاا...!!بچه بامرامیه...یه پارچ آب روش خالی کردم اونم وقتی خواب بود بعداین بچه یه لیوان آب بیشترروم نریخت!!
ارسلان لبخندشیطونی زدوگفت:۱ - ۱مساوی...دنبال نقشه جدید باش عقب نیفتی!!
لبخندی روی لبم نشست... ۱-۱ مساوی...یاد خاطراتی افتادم که حالادیگه فقط یه سری خاطره بودن...
۱۸.۲k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.